من دوستت دارم دیونه پارت۱۳۸ -پس اونی که دفن شدکی بود
من دوستت دارم دیونه #پارت۱۳۸ #-پس اونی که دفن شدکی بود
-یکی که ماشین امیرو دزدیده بود..
-امیرهنوزم ازدست تو وعرفان دلخوره؟
-نه .امیرمنوعرفانوبخشید.بعدش منوبرای عرفان خواستگاری کرد الانم منتظرجوابشو بدم.ولی باحرفایی که عرفان بهم زده ..
-عرفان چی گفته بهت؟
-بیخیال زیادمهم نیست..
-رویابگو .
-ولش کن داداش من مهم نیست.
-باشه وقتی نمیخوای بگی اسراری نیست..حالا میخوای چه جوابی بدی؟
-نمیدونم..
-عرفانو دوست داری؟چیزی نگفتم.چون واقعا دوستش داشتم خیلی هم زیاد..درست بود باحرفاش ازش دلخوربودم ولی هیچی ازدوست داشتنم کم نشده بود..بعدازرسیدن باهم پیاده شدیم و داخل خونه شدیم.
تعدادمهمونا به چهل یاپنجاه تامیرسید..
-کیانوش بادیدن من برام دست تکون داد خندیدمو همراه سیناسمتش رفتیم..
-سلام.
-سلام چرااینقدردیرکردی؟
-دیرکجاست تازه سرشبه.
-آقاسیناخوش امدین خوشحال شدم که تشریف آوردی
-ممنون..
-رویاسیناخان رو راهنمایی کن بشینه..خودتم اگه خواستی لباس عوض کنی برو طبقه ای بالا.
-باشه..نگاهی به سیناانداختم..پس من برم لباسموعوض کنم..توأم ازخودت پذیرایی کن.
-سرشوتکون داد...
امیرسمت منو سیناامد.
-سلام
-سلام امیرخان.. سینام سمت امیرچرخیدوجواب سلامشو داد..
-سلام ..خوشحالم که حالت خوبه..امیرخندیدوگفت:
-منم خوشحالم که بالاخره سرعقل امدی..
-آره عقلش برگشته سرجاش به عرفان چشم دوختم چه خوشتیپ شده بود..اخماش توهم بودوبه سینانگاه میکرد..
-آقاعرفان مثل اینکه دل پری ازمن داره،
-بایدنداشته باشم..کم ازت نکشیدم..شانس آوردی نیومدم سروقتت وگرنه میدونستم باهات چیکارکنم،
-آقای محترم لطفاموادب باش..
-عه توأم مگه چیزی ازادب حالیت میشه..
-عرفان بس کن.
-بازباچه نقشه ای افتادی دنبال این دختربیچاره..
-میبندیش یاببندمش..
-نمیبندم ببینم چه غلطی میکنی..سیناباصورت قرمزشده بهش خیره شد.
-امیرمیشه دوستتو ببری ازاینجا زیادی رومخه..
-توأم جدیدأزیادی رومخ شدی..هی نازمیکنی که چی که بیام نازتو بکشموالتماست کنم....امیرازجاش بلندشدوکنارعرفان قرارگرفت،
-چی داری میگی عرفان.
-چراداری اذیتم میکنی..نکنه میخوای بااین ازدواج کنی..باتحکم گفتم:
-آره میخوام بااین ازدواج کنم مشکل داری.
-خوبه ..خیلی خوبه..مبارک باشه.
امیربااخمای توهم نگام کرد..
سرمو پایین انداختم..
-امیرمیشه منوببری خونه حالم داره ازهمه بهم میخوره..
به زورجلوی خودمو گرفتم که نزنم زیرگریه.
سینانگام کرد.
-خوبی رویا؟
سرموتکون دادم..ازجام بلندشدم..
-کجا؟
-میرم بیرون یکم هوابخورم..
-باشه زودبیا،
-باش..
داخل حیاط شدم..
صدای پچ پچ به گوشم خورد نزدیکتررفتم..
-عرفان خودتو کنترل کن داداش من چرااینقدرزود جوش شدی تو..
-رویامیخوادمنودیونه کنه..کاش لال میشدم اون حرفارونمیزدم..
نویسندهS.ma.Eh
-یکی که ماشین امیرو دزدیده بود..
-امیرهنوزم ازدست تو وعرفان دلخوره؟
-نه .امیرمنوعرفانوبخشید.بعدش منوبرای عرفان خواستگاری کرد الانم منتظرجوابشو بدم.ولی باحرفایی که عرفان بهم زده ..
-عرفان چی گفته بهت؟
-بیخیال زیادمهم نیست..
-رویابگو .
-ولش کن داداش من مهم نیست.
-باشه وقتی نمیخوای بگی اسراری نیست..حالا میخوای چه جوابی بدی؟
-نمیدونم..
-عرفانو دوست داری؟چیزی نگفتم.چون واقعا دوستش داشتم خیلی هم زیاد..درست بود باحرفاش ازش دلخوربودم ولی هیچی ازدوست داشتنم کم نشده بود..بعدازرسیدن باهم پیاده شدیم و داخل خونه شدیم.
تعدادمهمونا به چهل یاپنجاه تامیرسید..
-کیانوش بادیدن من برام دست تکون داد خندیدمو همراه سیناسمتش رفتیم..
-سلام.
-سلام چرااینقدردیرکردی؟
-دیرکجاست تازه سرشبه.
-آقاسیناخوش امدین خوشحال شدم که تشریف آوردی
-ممنون..
-رویاسیناخان رو راهنمایی کن بشینه..خودتم اگه خواستی لباس عوض کنی برو طبقه ای بالا.
-باشه..نگاهی به سیناانداختم..پس من برم لباسموعوض کنم..توأم ازخودت پذیرایی کن.
-سرشوتکون داد...
امیرسمت منو سیناامد.
-سلام
-سلام امیرخان.. سینام سمت امیرچرخیدوجواب سلامشو داد..
-سلام ..خوشحالم که حالت خوبه..امیرخندیدوگفت:
-منم خوشحالم که بالاخره سرعقل امدی..
-آره عقلش برگشته سرجاش به عرفان چشم دوختم چه خوشتیپ شده بود..اخماش توهم بودوبه سینانگاه میکرد..
-آقاعرفان مثل اینکه دل پری ازمن داره،
-بایدنداشته باشم..کم ازت نکشیدم..شانس آوردی نیومدم سروقتت وگرنه میدونستم باهات چیکارکنم،
-آقای محترم لطفاموادب باش..
-عه توأم مگه چیزی ازادب حالیت میشه..
-عرفان بس کن.
-بازباچه نقشه ای افتادی دنبال این دختربیچاره..
-میبندیش یاببندمش..
-نمیبندم ببینم چه غلطی میکنی..سیناباصورت قرمزشده بهش خیره شد.
-امیرمیشه دوستتو ببری ازاینجا زیادی رومخه..
-توأم جدیدأزیادی رومخ شدی..هی نازمیکنی که چی که بیام نازتو بکشموالتماست کنم....امیرازجاش بلندشدوکنارعرفان قرارگرفت،
-چی داری میگی عرفان.
-چراداری اذیتم میکنی..نکنه میخوای بااین ازدواج کنی..باتحکم گفتم:
-آره میخوام بااین ازدواج کنم مشکل داری.
-خوبه ..خیلی خوبه..مبارک باشه.
امیربااخمای توهم نگام کرد..
سرمو پایین انداختم..
-امیرمیشه منوببری خونه حالم داره ازهمه بهم میخوره..
به زورجلوی خودمو گرفتم که نزنم زیرگریه.
سینانگام کرد.
-خوبی رویا؟
سرموتکون دادم..ازجام بلندشدم..
-کجا؟
-میرم بیرون یکم هوابخورم..
-باشه زودبیا،
-باش..
داخل حیاط شدم..
صدای پچ پچ به گوشم خورد نزدیکتررفتم..
-عرفان خودتو کنترل کن داداش من چرااینقدرزود جوش شدی تو..
-رویامیخوادمنودیونه کنه..کاش لال میشدم اون حرفارونمیزدم..
نویسندهS.ma.Eh
۷۱.۲k
۲۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.