تمام هستی منواقعی پارتدوم
تمام هستی من(واقعی) #پارت_دوم
هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد ...
وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟
اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه.... روزوشبم شده بود بابک ... تو تموم لحظه هام به یادش بودم ... باهم بیرون میرفتیم .... سینما...پارک.....آخ که چه روزای قشنگی بودن ! تا اینکه ...
یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد ... افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم ... به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده ...؟
مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم ... مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ... دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...
هر روز بیشتر عاشقش میشدم ! وقتی به چشمای درشت و عسلی رنگش نگاه میکردم انگار جادوم میکرد ...
وقتی دوستم مهتاب فهمید خیلی تعجب کردو بهم گفت شیما تو واقعا عاشق شدی ؟
اخه من اصلا اهل این چیزا نبودم و سرم همیشه تو کار خودم بود ولی این دفعه.... روزوشبم شده بود بابک ... تو تموم لحظه هام به یادش بودم ... باهم بیرون میرفتیم .... سینما...پارک.....آخ که چه روزای قشنگی بودن ! تا اینکه ...
یه روز بعد از ظهر که از مدرسه می اومدم خونه وقتی پامو گذاشتم داخل مامانم یه سیلی محکم بهم زد ... افتادم روی مبل و دستمو گذاشتم رو صورتم! خیلی شوکه شده بودمو نمی دونستم چی باید بگم ... به هر زحمتی بود گفتم : مامان چی شده ...؟
مامانم دستمو گرفت و برد تو اتاقم داشتم از ترس سکته میکردم ... مامانم تموم نامه های بابک و عکسامونو و هر چی که بهم کادو داده بود و دیده بود ... دیگه نمی تونستم هیچی رو انکار کنم مامانم با عصبانیت سرم داد میزدو منم سرم و انداخته بودم پایین و اروم گریه میکردم ...
- ۱۱.۲k
- ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط