اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
اواخر ماه آگوست بود هوا کم کم داشت رو به پاییز می رفت
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تقریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
خانواده سه نفره ی پیترسون در نواحی شمالی آمریکا زندگی میکردند
دیوید پیترسون پدر خانواده
مونا لیندزدی مادر خانواده
و کتی پیترسون تک فرزند نه ساله ی خانواده
آنها زندگی آرامی داشتند و برای تنوع و عوض کردن آب و هوا
راهی سفری به چند شهر آنطرف تر میشدند.
کتی چمدان خود را داشت جمع میکرد
و مادرش یکسره به او گوش زد میکرد که
لوازم لازم را فقط بردارد و چیز اضافی همراهش نیاورد.
جاده ها برخلاف همیشه خلوت و کم تردد بود
هوا تاریک شده و مه جاده را گرفته بود
تقریبا نیم ساعت از زمان حرکتشون گذشته بود
سکوت در فضای ماشین حکمفرما بود خانم پیترسون
خوابیده و آقای پیترسون هم کمی خواب آلود و خسته بود.
کتی غوطه ور در افکار خود بود که ناگهان
جسد روح مانند و غرق خونی را وسط جاده دید
و شروع به جیغ زدن کرد آقای پیترسون سرش را برگرداند تا ببیند چه شده
از جاده منحرف و از یک پرتگاه به پایین افتادند کتی بخاطر جسه کوچیکش
گریه کنان از زیر ماشین بیرون آمد ماشین آتیش گرفته بود
پدرش غرق خون داشت میلرزید و مادرش بیهوش شده بود
کتی گریه کنان به سمت جاده رفت تا کمک بیاورد
اما...بوووووووم؟؟!؟!؟!
کتی قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی افتاده از ترس بیهوش شد!
وقتی چشمانش را باز کرد درست نمیدانست کجاست
اولش همه جا را محو میدید تا اینکه چهره ی یک پرستار
جلوی چشماش نمایان شد: بهوش آمدی؟حالت خوبه؟
دکتر...دکتر
چند لحظه بعد دکتر با دو پرستار سفید پوش به کنار تختش آمدند
کتی گیج شده بود: من کجام؟
دکتر نفسی کشید و گفت: بیمارستان! وقتی پیدات کردیم
بیهوش شده بودی...
داخل ماشین چه کسانی بودند
کتی تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده
با صدای لرزان سریع پرسید: پدر مادرم بودند
حالشون چطوره؟؟
دکتر لبشو بهم فشرد و سری از تاسف تکان داد: متاسفم
دنیا رو سر کتی خراب شد با دستاش صورتشو گرفت
و از بین دستای کوچیکش
قطره های اشکش لرزان لرزان به پایین فرود می آمد.
فردای آنروز وقتی کتی چشماشو باز کرد یک خانم جوان با یک پسر جوان
که لباس پلیس تنش بود بالای تختش بودند
کتی با تعجب به آنها چشم دوخت
دختر با مهربانی گفت: سلام کتی کوچولو
اسم من جنیفره اومدم تا تورو با خودم ببرم
از این به بعد با ما زندگی میکنی
میبریمت جایی که کلی دوست خوب پیدا کنی
پسر جوان هم سری به عنوان تایید حرفهای جنیفر تکان داد
و گفت: سلام کتی اسم من تامه میتونی تامی صدام کنی
مطمئنم از اونجایی که میخواییم ببریمت خوشت میاد
کتی نه حرفی زد و نه لبخندی مات و مبهوت به آنها نگاه میکرد.
آنها میخواستند کتی رو به پرورشگاه ببرند و چون
کتی هیچ فامیلی نداشت باید با آنها میرفت.
یک ساعت بعد کتی شال و کلاه کرده همراه تامی و جنیفر
سوار بر ماشینی راهی پرورشگاه شد.
داخل راه برای اولین بار کتی لب به سخن گشود:
اینجایی که ما داریم میریم اسمش چیه؟
جنیفر لبخند زنان گفت: مدرسه شبانه سندیگورن
اونجا بچه های زیادی مثل تو هستند
میتونی کلی دوست پیدا کنی
مدرسه هم همونجا میری
و خانه ی جدیدته!
کتی دیگه حرفی نزد
تغریبا یک ساعت دیگر گذشت
تا اینکه به مدرسه شبانه رسیدند
مدرسه خیلی بزرگ و قدیمی بنظر میرسید
کاملا خارج از شهر بود و دورتادور را چمنزار و کوه پوشانده بود
۶.۲k
۱۰ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.