لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر
لیندا پاسخ داد: همین چند دقیقه پیش که رفتین پیش مدیر
آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست
که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش
برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من
میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر
لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت
آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود
حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا
و مدام لیندا رو دعوا میکرد
جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید
جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن
تام با نگرانی پرسید چی شده؟
جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس
و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت
جنیفر گفت: وایسا منم بیام
تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد
و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند...
از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید
کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی
اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا
رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید
درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود
کتی داد زد: نه !
صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود
و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک!
کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری
چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پرید
هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود
در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد
یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود
و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود
در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود
چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد
و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد
و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد
احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود
ایزابل بالای سرش ایستاده بود
شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره
دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره
چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید
پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد
آلفرد گفت: کتی حالت خوبه
کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت کرد
و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود
و خون می آمد روی زمین ولو شد
ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد
کتی داد زد: نه
و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ
از بقیه بلندتر به گوش رسید
یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود
ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین
و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد
کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت
و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود
آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد
از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود
که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون
آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید
و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند
تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد
ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد
تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند
فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند
کتی و لیندا ه
آلفرد گفت: اون روح لعنتی هم همینو میخواست
که از اینجا دورش کنه تا بدون هیچ مزاحمتی بکشدش
برو به مدیر خبر بده بگو زنگ بزنه به پلیس من
میرم تو جنگل دنبالش.عجله کن دختر
لیندا سری تکان داد و دوان دوان سراغ مدیر و جنیفر رفت
آلفرد پیر هم یه مشعل یا چنگکش رو برداشت و بسمت جنگل رفت
هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و مه همه جا رو گرفته بود
مدیر به پلیس زنگ زده بود اما پلیس از اونجا خیلی دور بود
حداقل دو سه ساعتی راه بود تا آنجا
و مدام لیندا رو دعوا میکرد
جنیفر هم نگران از پنجره دفتر به حیاط و جنگل مه آلود چشم دوخته بود
و منتظر تامی بود چند لحظه بعد تامی از همه جا بی خبر رسید
جنیفر دوان دوان رفت سراغش : تامی کمک کن
تام با نگرانی پرسید چی شده؟
جنیفر گفت: کتی غروب برای فرار از اون روح رفته بسمت جنگل
از طرفی آلفرد هم رفته دنبالش اما هنوز برنگشته
تامی هم با عصبانیت گفت: لعنت بر این شانس
و اسلحشو بیرون کشید و بسمت جنگل رفت
جنیفر گفت: وایسا منم بیام
تامی ازدور داد زد: نه تو بمون مواظب بچه ها باش
جنیفر گریه کنون برگشت به داخل ساختمان و درو قفل کرد
و پشت پنجره همراه مدیر و لیندا منتظر کتی شدند...
از آنطرف کتی راه باریک میان جنگلو گرفته بود تا به دهکده کوچکی رسید
کتی لبخندی زد و گفت هورا اینجا دیگه نمیتونی پیدام کنی
اما چیزی نگذشت تا لبخند روی لبش محو شد تابلوی چوبی و کهنه ی روستا
رویش نوشته بود به روستای اکوان خوش آمدید
درسته اینجا زادگاه ایزابل بود کتی با دست خودش به پیش ایزابل اومده بود
کتی داد زد: نه !
صدای خنده ای آشنا و شیطانی بر تن جنگل لرزش انداخت
روح غرق خون و وحشتناک ایزابل درست پشت سر کتی بود
و گفت: سلام کتی وقت تمومه تولدم مبارک!
کتی با آخرین توانش میدوید ایزابل فریاد میزد از پشت سرش: نمیتونی در بری
چند دقیقه دوید تا به یه غار کوچیک رسید که دور تادورشو خزه گرفته بود
از ترس به داخل غار پرید
هیچکس داخلش نبود و خبری هم از ایزابل نبود
در تاریکی غار دست کتی به چیزی خورد
یک چراغ قوه ی کهنه آنجا بود کتی شاستی رو زود
و جیغ بلندی کشید یک اسکلت انسان آنجا بود که داغون شده بود
در و دیوار غار خونی بود خونهایی که خشک و حک شده بود
چند ثانیه بعد ایزابل با جسم و جسدش از خاک بیرون زد
و با چهره وحشتناکش میخندید کتی از ترس داشت دیوونه میشد
و با آخرین توانش جیغ میکشید چراغ قوه از دستش افتاد
و بسمت بیرون غار دوید اما پاش به چیزی گیر کرد و نقش زمین شد
احساس درد میکرد پایش زخمی شده بود
ایزابل بالای سرش ایستاده بود
شیء تیزی دستش بود که میخواست باهاش سرکتی رو ببره
دستشو به سمت صورت کتی برد و همین که خواست گردنشو ببره
چنگکی به پشت ایزبل خورد و ناله گوشخراشی کشید
پشت سرش چهره ی رنگ پریده آلفرد نمایان شد
آلفرد گفت: کتی حالت خوبه
کتی در حالی که از ترس گریه میکرد از دیدن آلفرد بی نهایت خوشحال شده بود
گفت: خوبم
ایزابل چنگکو از پشتت در آورد و بسمت آلفرد پرید با یه حول آلفردو
به ده متر عقبتر پرت کرد
و آلفرد به دیوار غار خورد و در حالی که سرش شکسته بود
و خون می آمد روی زمین ولو شد
ایزابل بالای سرش ایستاد و وحشیانه چنگکو تو قلب آلفرد فرو کرد
کتی داد زد: نه
و در بین صدای قریاد آلفرد و کتی و ایزابل صدای شلیک تفنگ
از بقیه بلندتر به گوش رسید
یه ثانیه بعد یه شلیک دیگه تامی نفس نفس زنان از راه رسیده بود
ایزابل وحشیانه جیغ کشید و گفت: کثافتا نمیتونین منو بکشین
و به تامی حمله کرد اسلحه به ده متر آنطرفتر پرت شد
آلفرد سینه خیز و در حالی که آخرین نفسهاشو میکشید کشون با
مشعلش به داخل غار رفت
ایزابل بالای سر تامی ایستاده بود و با آن شیء قصد
کشتن تامی رو داشت و حواسش به آلفرد نبود
آلفرد به داخل حفره ای که ایزابل ازش اومده بود بیرون رفت
و جسد ایزابل آنجا پوسیده و نمایان بود
آلفرد با چاقوی کوچکشو بیرون آورد و در قلب ایزابل فرو کرد
از طرفی ایزابل دستشو بالا برده بود که تامی رو بکشه و تامی چشماشو بسته بود
که جیغ بلندی ایزابل کشید و از قلبش خون سیاهی پاشید بیرون
آلفرد مشغلو به روی قلب سیاه ایزابل فرو کرد و جسد آتش گرفت
آلفرد هم همانجا تمام کرد ایزابل روح جسدش با هم آتش گرفته و جیغ میکشید
و دور خودش میچرخید تامی بلند شد و کتی رو در آغوش گرفت و هر دو نگاه میکردند
تامی فریاد زد به جهنم برگرد ایزابل و اسلحه اش رو
در دست گرفت گلوله ای به مخ ایزابل زد
ایزبال بشکل گلوله ای از آتش منفجر و پودر شد و برای همیشه نابود شد
تامی و کتی هم به مدرسه برگشتند و پلیسها هم ساعتی بعد از راه رسیدند
فردای آن روز آلفرد رو خاک کردند و یک سال بعد تامی و جنیفر ازدواج کردند
کتی و لیندا ه
۶.۱k
۱۰ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.