ادامه داستان
ادامه داستان
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:
من یکی از معلمان اینجا هستم
و تامی برای امنیت بچه ها از
اداره پلیس به اینجا آمده
اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره
و هر دو خندیدند
کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید
کتی پرسید چرا؟
جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی
هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه
و یکم دست و پاچلوفتی
کتی با لبخند پرسید:
اون پیمرد اینجا چیکارست
جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست
خیلی زخمت کش و مهربونه
هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.
کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور
که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد
اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت
و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد
یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد
دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا
کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده
لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره
یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه
اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش
چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت
بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد
تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا
داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود
اون روح وحشتناک و خون آلود
که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود
با خنده ای روی لب با حرکت دستش
کتی را بسمت خودش میکشوند
کتی میخکوب شده بود
لیندا با ترس میپرسید: چی شده
به چی نگاه میکنی؟
کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد
لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟
چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده
افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چیزی تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جیغی کشیدند
تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چی شده چه خبره آه خدای من
چه بلایی سر این خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامی چی شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین
روی درخت افتاد رنگش پرید
اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!
تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند:
ایزابل؟؟؟
تامی در حالی که دست پاچه بود گفت:
خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون
تا مدیر نیومده
کتی که کنجکاوانه دلش میخواست
بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت:
باشه تامی
و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو
من برم ببینم چه خبره بعد میام
لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بیا
کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد.
تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند
تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟
آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای
جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!
بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد
و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد
اما مدرکی از خودش نمیگذاشت
دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید
که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ایزابل بودند
یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای
دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه
داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه
دیوید شاهد این ماجرا
دروازه های فلزی و بزرگ مدرسه کتی را یاد زندانهای داخل فیلم انداخت
و کلا حس خوبی برای کتی نداشت
پیرمردی بسمت در آمد تا در را باز کند
پیرمردی ژنده پوش و ریشویی که آلفرد نام داشت
و بنظر مرد مهربانی می آمد
برای کتی دستی تکان داد
و داخل محوطه شدند حیاطی بزرگ و ساختمانی بسیار بزرگ و بلند
که مثل قصر دراکولا بود یکم خوف بنظر می آمد
تام از ماشین پیاده شد و درو باز کرد
و کتی پا بر محیط جدید گذاشت
داخل محوطه کمی مه گرفته بود و هیچکس داخلش نبود
کتی پرسید: پس بچه ها کجان؟
جنیفر در حالی که از ماشین پیاده میشد پاسخ داد:
سر کلاسهایشان هستند
در ورودی را باز کردند و پا به راهروهای دراز و خوفی که
با قالیچه های قرمز بلندی تزئیین شده بود گذاشتند
یک طبقه بالا رفتند جنیفر گفت: اینجا اتاق مدیره
مدیر یک پیرزن اخمو و بداخلاق به اسم خانوم سلین بود
جنیفر گفت: ایشون خانوم کتی پیترسون شاگرد جدیده
خانوم سلین نگاهی به کتی کرد و گفت: خوب چرا آوردیش اینجا
ببرش تو سالن تختشو بهش نشون بده
جنیفر سری تکان داد و دوباره وارد راهرو شدند
کتی در حالی که دست جنیفر رو گرفته بود پرسید:
شما اینجا چیکار میکنید
جنیفر با لبخندی همیشگیش گفت:
من یکی از معلمان اینجا هستم
و تامی برای امنیت بچه ها از
اداره پلیس به اینجا آمده
اما راستش اصلا به پلیسها نمیخوره
و هر دو خندیدند
کتی بعد از حادثه این اولین باری بود که میخندید
کتی پرسید چرا؟
جنیفر گفت: آخه معمولا پلیسها آدمهای خشنی
هستند اما تامی خیلی ساده و مهربونه
و یکم دست و پاچلوفتی
کتی با لبخند پرسید:
اون پیمرد اینجا چیکارست
جنیفر گفت: اسمش الفرده و باغبان اینجاست
خیلی زخمت کش و مهربونه
هفته ای سه یا چهار بار میاد اینجا.
کتی از مدیر خوشش نیامد همینطور
که از مدرسه خوف و ترسناک خوشش نمی آمد
اما تنها سه نفر بودند که کتی دوستشون داشت
و وقتی کنارشون بود احساس آرامش میکرد
یکی جنیفر یکی تام و یکی هم آلفرد باغبان مهربان مدرسه.
جنیفر کتی رو به بچه ها معرفی کرد و تختشو نشان داد
بچه ها ساکت و مرموز بودند و در مدرسه به آن بزرگی شاید کلا پنجاه شاگرد بودند
و تنها کسی که کتی باهاش دوست شد
دختری عینکی بود که تختش بغل تخت کتی بود و اسمش لیندا
کتی از لیندا راجب مدرسه و معلمها میپرسید و اینکه لیندا چطور به انجا آمده
لیندا وقتی بچه بوده پدرش در جنگ میمره و مادرش سر زا میره
یه عمه داشته که اونم فقیر بوده و لیندا رو میزاره مدرسه شبانه
اما سالی یکی دوبار میاد دیدنش
چندروزی گذشت و کتی هر چی میگذشت
بیشتر به مرموز بودن مدرسه پی میبرد
تا اینکه یکروز از سر کلاس همراه لیندا
داشتند برمیگشتند هوا بسیار مه آلود بود
اون روح وحشتناک و خون آلود
که باعث کشته شدن پدر مادر کتی شده بود
با خنده ای روی لب با حرکت دستش
کتی را بسمت خودش میکشوند
کتی میخکوب شده بود
لیندا با ترس میپرسید: چی شده
به چی نگاه میکنی؟
کتی بسمت روح رفت اما روح ناپدید شد
لیندا هم به دنبال کتی دوید: کتی کجا میری؟
چند قدم آن ورتر یک خرگوش سفید رنگ تیکه تیکه شده
افتاده بود بشکلی که خونش تمام زمینو قرمز کرده بود
و روی درخت بالا سرش با خونش نوشته شده بود
چیزی تا تولد نمونده...
هر دو از ترس جیغی کشیدند
تام از میان مه اسلحه بدست دوان دوان آمد
چی شده چه خبره آه خدای من
چه بلایی سر این خرگوش اومده؟
پشت سرش آلفرد نفس نفس زنان آمد
تامی چی شده؟
و تا چشمش به خرگوش و دستنوشته خونین
روی درخت افتاد رنگش پرید
اوه نه ایزابل برگشته!؟؟!
تامی و کتی و لیندا هر سه با هم گفتند:
ایزابل؟؟؟
تامی در حالی که دست پاچه بود گفت:
خیلی خوب دخترها برید به خوابگاهتون
تا مدیر نیومده
کتی که کنجکاوانه دلش میخواست
بفهمه قضیه از چه قراره با کلک گفت:
باشه تامی
و دست لیندارو گرفت و بسمت خوابگاه رفت
همینکه به در خوابگاه رسید به لیندا گفت: تو برو
من برم ببینم چه خبره بعد میام
لیندا نگاهی از تعجبو نگرانی نثار کتی کرد و گفت:
پس مواظب باش و زود بیا
کتی سری به عنوان تایید تکان داد و در مه غرق شد.
تامی در حالی که با آلفرد قدم میزدند مشغول صحبت بودند
تامی پرسید: ایزابل کیه و منظورت از اینکه برگشته چیه؟
آلفرد گفت: سالها پیش وقتی جوان بودم ایزابل یکی از دخترای
جوان این مدرسه بود که خیلی شر بود و عقاید شیطانی داشت!
بچه هارو میترسوند و اذیت میکرد
و حیواناتو تیکه تیکه میکرد و گاهی میخورد
اما مدرکی از خودش نمیگذاشت
دو برادر بودند به اسمهای دنی و دیوید
که از همه بیشتر با ایزابل مخالفت داشتند
و خواستار اخراج ایزابل بودند
یک شب ایزابل به شکل وحشیانه ای
دنی رو میکشه وهمینطور که تیکه تیکه اش میکنه
داخل زیر زمین مدرسه دفنش میکنه
دیوید شاهد این ماجرا
۱۶۳.۵k
۱۰ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.