داستان های کوتاه ترسناک

داستان های کوتاه ترسناک 🔞

1: پیرمرد به پای مُرده هایی که به سرد خونه می‌آوردن زنگوله بسته بود، پرسیدم چرا این کار رو میکنی؟ گفت: اگه کسی زنده باشه از صدای زنگوله می‌فهمم و میگفت هر شب صدای قدم زدن کسی که زنگوله به پاش بسته شده بود از سالن تاریک شنیده میشد...

2: توی آشپزخونه در حال آماده کردن نهار بودم که همسرم از اتاق نشیمن به اتاق خوابمون رفت... روز های بعد هم این اتفاق تکرار شد و من کماکان فهمیدم اون همسرم نیست چون حتی شب هایی که کنار همسرم خوابیده بودم صورتش رو به شیشه پنجره میچسبوند و به من لبخند میزد...

3: شوهرم از سرکار اومد پسرم رو بغل کرد و زیر زمینمون برد گفتم شاید چیزی لازم دارن رفتن بیارن، اما 5 دقیقه بعد شوهرم بهم پیام داد گفت امروز کاری برام پیش اومده نمیتونم بیام خونه...!

4: پسرم غرق در خواب بود وقتی بهش نزدیک شدم توی خواب زمزمه میکرد، یک دفعه مچ دست من رو گرفت گفت... :یکی پشت سرته!
و همین موقع بود که کمد دیواری پشت سرم با صدای آرومی باز شد، پسر من توی کمد نشسته بود!!
#ترسناک #دلهره.آور #وحشت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیدگاه ها (۲۱)

#داستان.کوتاه#ترسناکمنو خواهرم قایم موشک بازی میکردیم. وقتی ...

#درسـرزمـیـن‌مــن#هیچڪس‌گـرسـنه‌نـیـسـت#ایـنجاهمه‌سیـرنداززن...

♥️کشنده ترین ترکیب دیدنِ لبخند و چشمایِ زوم شده‌ی توتو صورت ...

نقطه به نقطه‌ی صورتِ تو برای بوسیدن آفریده شده دلبر:)#عاشق #...

قلب سیاه نشان سرخ

#شب_خاص Part 27. تو همین فکرها...

Mafias Stepdaughter

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط