پارت
#پارت_۸۳
۱۴ روز بعد
دقیقا گذشان دوهفته بگذره بعد بچه هارو دعوت کنم خونمون...تو این دوهفته با آرتین میرفتیم استدیو و میومدیم...امروز هم آرتین رفته بود ولی من دیگه نرفتم..خیلی خسته شده بودم...اولین بارم بود...دستمم یکم کند بود..ساعت سع بود مه ایفون صداش درومد...تینا و آلما و تانیا بودن...درو زدم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...
+سلااااام زنداداش
+سلام آبجی
+سلام خواهرشوهر
_ماشالا چقدر نسبت دارم و نمیدونستم..خوش اومدین
آلما:وااای آجی همه چی بهت میاد اِلّا خونه داری و آشپزی
آلما خیلی بامزه شده بود...شیش ماهش بود و بچشم پسر...
_خوب موقعی اومدین اتفاقا. بیاید این سالادارو درست کنید من خسته شدم
تانیا با حرص الکی و مثل این زن غربتیا گفت:خوبه والا...تا حالا ندیدم خواهر شوهر تو خونه داداشش کار کنه
_اتفاقا زنداداش تو خونه خواهرشوهر کار نمیکنه
تینا گفت:خب بچه ها کارارو درست انجام بدین من رفتم
تانیا:کجا؟
+الان خودش گفت زنداداشا کار نمیکنن!
_این یچیزی گفت...وایسا کارکنا
+اوووو بابا خوبه همتون شوهر کردین مجرد نیستین...حالا برید لباساتونو عوض کنید براتون یچیزی بیارم بخورید بعد
تانیا اومد دست انداخت دور گردنم:خب زنداداشم چیا درست کردی؟
+همه چی؟
_همه چی یعنی چی؟
+زرشک پلو با مرغ...باقالی پلو با گوشت...سوپ...ژله...لازانیا هم درست کردم...
_اونوقت از داداشمم کار کشیدی؟
+آره ژله هارو آرتین درست کرد
چپ چپ نگام کرد
_تانیا میزنم تو سرتا...مث این خواهر شوهر غربتیا انقد داداشم داداشم نکن..گمشو برو لباستو عوض کن
خندید و رفت که لباساشوعوض کنه...بچه ها کمکم کردنبقیه کارا تموم شه...ساعت ۶ بود که خودمم رفتم آماده شم..اول یه دوش گرفتم...اومدم بیرون و موهامو با سشوار لخت کردم..یه شلوار آبی کاربنی جذب با یه شومیز سفید که بالاش مرواریدای آبی کاربنی کار شده بود...یه آرایش ملایمم کردم...دیگه آرایش ابروهم به بقیه ارایشام اضافه شده بود..یه گل سر آبی کاربنی هم به یه طرف موهام زدم...صندل سفیدامم پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون...
تینا:چه عجب گفتیم مردی اون تو
_بیشعور زبونتو گاز بگیر
تانیا دوباره شروع کرد
+عروسم عروسای قدیم...انقد خودشونو بزک دوزک نمیکردن
فقط نگاش کردم
+الان ینی خفه شم
_خیلی باهوشی
صدا الما نمیومد
_بچه ها آلما کوش؟
+تو آشپزخونه
رفتم تو آشپزخونه دیدم ظرف ترشی ای که از قبل تو یخچال بودو مامان آرتین درست کرده بود و ورداشته و داره میخوره
+دختر ضعف میکنی
_خیلی خوشمزس...کی درست کرده؟
+مامان ارتین...ما نمیخوریم...میزارم تو ببر
_عارع عاره بده
+زهرمار...گمشو برو بیرون ببینم...نشسته واسه من ترشی میخوره
با خنده رفت بیرون...دیگه همه چی تقریبا اماده بود..منتظر همسرامون بودیم فقط...یذره هم اهنگ گذاشتیم و قر دادیم...ساعت هشت بود که اومدن...به ترتیب یاشار عرفان برسام و ارتین اومدن تو...به همشون خوش آمد گفتم...
+سلام خانوم خانوما
_سلاملکم...خسته نباشی
+سلامت باشی کدبانو
کیسه های خریدو گذاشت رو اپن...یهو دیدیم یه موجودی از گردن آرتین اویزون شد...تانیا بود...داشت میچلوندش
+سلام داداشم قربونت برم...این عروست که نمیذاره بیای اونور ی ما ببینیمت
_وای آرتین پدر منو دراورده انقد داداشم داداشم کرده..اه اصن برش دار برو واسه خودت
آرتین:آنا خانوم داشتیم؟
الهی بچم چه مظلوم شد
باعشق نگاش کردم:نه نداشتیم
+اه بابا جمع کنین خودتونو.
برسام بود
ارتین:تو اول بیا زنتو جمع کن...تانیا از گردن برسامم آویزون میشی
همه زدن زیر خنده...با شوخی و خنده میز شامو چیدیدم و با همون شوخی و خنده هم خوردیم...خیلی خوش گذشت...موقع جنع کردن میز به دخترا گفتم:دخترا میدونید الان چی حال میده؟
همه گفن:چی؟
+اینا بیان ظرف بشورن
یهو صدا عرفان درومد:نه اصلا رو هیکل من یکی حساب نکنین
+بیچاره ابجیم چیمیکشه از دستت
_بهتره بگس من چی میکشم از دست آبجیت انقد تو خونه کار میکنم الان میخوام اینجا استراحت کنم
+شرایط الما فرق میکنه خب
_خب منم بخاطر همین کار میکنم دیگه
+یه قن د از تو قندون برداشتم و پرت کردم سمتش
+خیلی پررویی
بعد از شستن ظرفا و جابه جا کردنشون با یه سینی چای رفتیم نشستیم تو پذیرایی...آرتین شروع کرد
+بچه ها راستش اکشب گفتیم بیاین اینجا تا درباره یه موضوعی باهاتون حرف بزنم کمکم کنین!...دلینا...که میشناسینش...اومده میگه که باردارع...اونم از من...من...الان نمیتونم واضح بگم...ولی من مطمئنم بچه از من نیست...دلینا یک ماه دیگه بچش به دنیا میاد...اصرارم داره که بچه از منه...شب عروسی یه پاکت داده به آنا صبح آنا بازش کرده دیده که برگه سونوگرافیشه
یه نفس عمیق کشید....همخ با اخم و جدیت داشتن به حرفای آرتین گوش میدادن
+الان من چیکار کنم تا دلینا دست از سر من و زندگیم
۱۴ روز بعد
دقیقا گذشان دوهفته بگذره بعد بچه هارو دعوت کنم خونمون...تو این دوهفته با آرتین میرفتیم استدیو و میومدیم...امروز هم آرتین رفته بود ولی من دیگه نرفتم..خیلی خسته شده بودم...اولین بارم بود...دستمم یکم کند بود..ساعت سع بود مه ایفون صداش درومد...تینا و آلما و تانیا بودن...درو زدم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...
+سلااااام زنداداش
+سلام آبجی
+سلام خواهرشوهر
_ماشالا چقدر نسبت دارم و نمیدونستم..خوش اومدین
آلما:وااای آجی همه چی بهت میاد اِلّا خونه داری و آشپزی
آلما خیلی بامزه شده بود...شیش ماهش بود و بچشم پسر...
_خوب موقعی اومدین اتفاقا. بیاید این سالادارو درست کنید من خسته شدم
تانیا با حرص الکی و مثل این زن غربتیا گفت:خوبه والا...تا حالا ندیدم خواهر شوهر تو خونه داداشش کار کنه
_اتفاقا زنداداش تو خونه خواهرشوهر کار نمیکنه
تینا گفت:خب بچه ها کارارو درست انجام بدین من رفتم
تانیا:کجا؟
+الان خودش گفت زنداداشا کار نمیکنن!
_این یچیزی گفت...وایسا کارکنا
+اوووو بابا خوبه همتون شوهر کردین مجرد نیستین...حالا برید لباساتونو عوض کنید براتون یچیزی بیارم بخورید بعد
تانیا اومد دست انداخت دور گردنم:خب زنداداشم چیا درست کردی؟
+همه چی؟
_همه چی یعنی چی؟
+زرشک پلو با مرغ...باقالی پلو با گوشت...سوپ...ژله...لازانیا هم درست کردم...
_اونوقت از داداشمم کار کشیدی؟
+آره ژله هارو آرتین درست کرد
چپ چپ نگام کرد
_تانیا میزنم تو سرتا...مث این خواهر شوهر غربتیا انقد داداشم داداشم نکن..گمشو برو لباستو عوض کن
خندید و رفت که لباساشوعوض کنه...بچه ها کمکم کردنبقیه کارا تموم شه...ساعت ۶ بود که خودمم رفتم آماده شم..اول یه دوش گرفتم...اومدم بیرون و موهامو با سشوار لخت کردم..یه شلوار آبی کاربنی جذب با یه شومیز سفید که بالاش مرواریدای آبی کاربنی کار شده بود...یه آرایش ملایمم کردم...دیگه آرایش ابروهم به بقیه ارایشام اضافه شده بود..یه گل سر آبی کاربنی هم به یه طرف موهام زدم...صندل سفیدامم پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون...
تینا:چه عجب گفتیم مردی اون تو
_بیشعور زبونتو گاز بگیر
تانیا دوباره شروع کرد
+عروسم عروسای قدیم...انقد خودشونو بزک دوزک نمیکردن
فقط نگاش کردم
+الان ینی خفه شم
_خیلی باهوشی
صدا الما نمیومد
_بچه ها آلما کوش؟
+تو آشپزخونه
رفتم تو آشپزخونه دیدم ظرف ترشی ای که از قبل تو یخچال بودو مامان آرتین درست کرده بود و ورداشته و داره میخوره
+دختر ضعف میکنی
_خیلی خوشمزس...کی درست کرده؟
+مامان ارتین...ما نمیخوریم...میزارم تو ببر
_عارع عاره بده
+زهرمار...گمشو برو بیرون ببینم...نشسته واسه من ترشی میخوره
با خنده رفت بیرون...دیگه همه چی تقریبا اماده بود..منتظر همسرامون بودیم فقط...یذره هم اهنگ گذاشتیم و قر دادیم...ساعت هشت بود که اومدن...به ترتیب یاشار عرفان برسام و ارتین اومدن تو...به همشون خوش آمد گفتم...
+سلام خانوم خانوما
_سلاملکم...خسته نباشی
+سلامت باشی کدبانو
کیسه های خریدو گذاشت رو اپن...یهو دیدیم یه موجودی از گردن آرتین اویزون شد...تانیا بود...داشت میچلوندش
+سلام داداشم قربونت برم...این عروست که نمیذاره بیای اونور ی ما ببینیمت
_وای آرتین پدر منو دراورده انقد داداشم داداشم کرده..اه اصن برش دار برو واسه خودت
آرتین:آنا خانوم داشتیم؟
الهی بچم چه مظلوم شد
باعشق نگاش کردم:نه نداشتیم
+اه بابا جمع کنین خودتونو.
برسام بود
ارتین:تو اول بیا زنتو جمع کن...تانیا از گردن برسامم آویزون میشی
همه زدن زیر خنده...با شوخی و خنده میز شامو چیدیدم و با همون شوخی و خنده هم خوردیم...خیلی خوش گذشت...موقع جنع کردن میز به دخترا گفتم:دخترا میدونید الان چی حال میده؟
همه گفن:چی؟
+اینا بیان ظرف بشورن
یهو صدا عرفان درومد:نه اصلا رو هیکل من یکی حساب نکنین
+بیچاره ابجیم چیمیکشه از دستت
_بهتره بگس من چی میکشم از دست آبجیت انقد تو خونه کار میکنم الان میخوام اینجا استراحت کنم
+شرایط الما فرق میکنه خب
_خب منم بخاطر همین کار میکنم دیگه
+یه قن د از تو قندون برداشتم و پرت کردم سمتش
+خیلی پررویی
بعد از شستن ظرفا و جابه جا کردنشون با یه سینی چای رفتیم نشستیم تو پذیرایی...آرتین شروع کرد
+بچه ها راستش اکشب گفتیم بیاین اینجا تا درباره یه موضوعی باهاتون حرف بزنم کمکم کنین!...دلینا...که میشناسینش...اومده میگه که باردارع...اونم از من...من...الان نمیتونم واضح بگم...ولی من مطمئنم بچه از من نیست...دلینا یک ماه دیگه بچش به دنیا میاد...اصرارم داره که بچه از منه...شب عروسی یه پاکت داده به آنا صبح آنا بازش کرده دیده که برگه سونوگرافیشه
یه نفس عمیق کشید....همخ با اخم و جدیت داشتن به حرفای آرتین گوش میدادن
+الان من چیکار کنم تا دلینا دست از سر من و زندگیم
- ۱۳.۳k
- ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط