رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۵
-میگما نکنه بریم همه بشناسنت بعد ازمون عکس بگیرند بعد بندازن تو فضاي مجازي بعدم خانوادم
ببینن و بعدم به فنا برم؟
انگشتشو به لبش کشید.
-اینم حرفیه.
با استرس گفتم: نریم؟
-منکه برام مهم نیست عکسمونو بندازن و بگند
زن یا دوست دختر دارم اما واسه تو بد میشه.
نفس عمیقی کشید و در رو بست.
-نمیریم.
نالیدم: خیلی بد شد
خندید و لپمو کشید.
-اشکال نداره به جاش نوبت منه که سوپرایزت کنم.
ابروهام بالا پریدند.
ماشینو روشن کرد و چشمکی زد.
-مطمئم خوشت میاد.
کنجکاو گفتم: فقط بگو درمورد چیه.
از جاي پارك بیرون اومد.
-میفهمی.
با نارضایتی باشهاي گفتم.
وارد پارکینگ یه ساختمون بزرگ شد.
با کنجکاوي به سرسبزي اطرافم نگاه میکردم.
به جایی رسید که پر از ماشین بود.
با ماشینهایی که دیدم نفسم رفت.
یعنی یه دونه هم ماشین ایرانی نبود.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-اینجا کجاست؟
به قیافهم خندید.
-یه چند ثانیه صبر کن ماشینو پارك کنم بهت
میگم.
تموم مدت منتظر بهش خیره شدم.
ماشینو پارك کرد و بهم چشم دوخت.
خندید.
-منو خوردیا.
دستشو گرفتم.
-بگو دیگه.
به لبش اشاره کرد که حرص نگاهمو پر کرد.
-بدو وگرنه بهت نمیگم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خم شدم و بوسهاي به لبش زدم.
-خب الان بگو.
-یه رستوران و کافه واسه مدلینگاست.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی؟ یعنی این تو
مدلینگان؟
خندید.
-آره، از اونجایی که واقعا سخته بین مردم عادی بریم چون نمیذارند یه چیز راحت از گلومون پایین بره یکی از بچهها این ایده رو داد، بیشتر وقتها
اینجا جمع میشیمو میگیمو میخندیم و میخونیم.
با چشمهایی که شبیه قلب شده بودند تو حس
گفتم: وایی خدا، مثلا امیرحسین نامدار رو ببینم،
ارمیا قاسمی و...
یه دفعه بازومو کشید که از حس بیرون کشیده
شدم.
نگاهش پر از حرص بود.
-برمیگردما.
از حسودیش خندیدم و بیاراده لپشو کشید.
-حسودي میکنی؟
با حرص و خنده نگاهم کرد.
در رو باز کرد.
-پیاده شو موش کوچولو.
خندیدم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
-اول صبر کن وضعمو درست کنم.
چراغو روشن کردم و آینهمو بیرون آورد.
رژلب هلوییمو تمدید کردم.
-شانس آوردي رژلباي تند نمیزنی وگرنه من می
دونستم با تو.
خندیدم.
-حالا یه لب بده.
با اخم بهش نگاه کردم که خندید.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
همینطور که به سمت یه در شیشهاي میرفتیم
گفتم: با دوست دختراشون میان؟
بهم نگاه کرد.
-نه، چون ممکنه اینجا لو بره بین مردم پخش بشه همچین جایی واسه مدلینگا هست، خیلی کم با
دوست دختراشون میان البته اونایی که یه زمانی
قراره باهم ازدواج کنند، یکی دوتامونم که زن داره با
زنشون میان.
با هیجان آهانی کفتم.
وویی خدا، باور نمیشه دارم میرم از نزدیک
ببینمشون.
به در که نزدیک شدیم نفس پراسترسی کشیدم و کیفمو روي شونم تنظیم کردم.
#پارت_۱۴۵
-میگما نکنه بریم همه بشناسنت بعد ازمون عکس بگیرند بعد بندازن تو فضاي مجازي بعدم خانوادم
ببینن و بعدم به فنا برم؟
انگشتشو به لبش کشید.
-اینم حرفیه.
با استرس گفتم: نریم؟
-منکه برام مهم نیست عکسمونو بندازن و بگند
زن یا دوست دختر دارم اما واسه تو بد میشه.
نفس عمیقی کشید و در رو بست.
-نمیریم.
نالیدم: خیلی بد شد
خندید و لپمو کشید.
-اشکال نداره به جاش نوبت منه که سوپرایزت کنم.
ابروهام بالا پریدند.
ماشینو روشن کرد و چشمکی زد.
-مطمئم خوشت میاد.
کنجکاو گفتم: فقط بگو درمورد چیه.
از جاي پارك بیرون اومد.
-میفهمی.
با نارضایتی باشهاي گفتم.
وارد پارکینگ یه ساختمون بزرگ شد.
با کنجکاوي به سرسبزي اطرافم نگاه میکردم.
به جایی رسید که پر از ماشین بود.
با ماشینهایی که دیدم نفسم رفت.
یعنی یه دونه هم ماشین ایرانی نبود.
با تعجب بهش نگاه کردم.
-اینجا کجاست؟
به قیافهم خندید.
-یه چند ثانیه صبر کن ماشینو پارك کنم بهت
میگم.
تموم مدت منتظر بهش خیره شدم.
ماشینو پارك کرد و بهم چشم دوخت.
خندید.
-منو خوردیا.
دستشو گرفتم.
-بگو دیگه.
به لبش اشاره کرد که حرص نگاهمو پر کرد.
-بدو وگرنه بهت نمیگم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خم شدم و بوسهاي به لبش زدم.
-خب الان بگو.
-یه رستوران و کافه واسه مدلینگاست.
با چشمهاي گرد شده گفتم: چی؟ یعنی این تو
مدلینگان؟
خندید.
-آره، از اونجایی که واقعا سخته بین مردم عادی بریم چون نمیذارند یه چیز راحت از گلومون پایین بره یکی از بچهها این ایده رو داد، بیشتر وقتها
اینجا جمع میشیمو میگیمو میخندیم و میخونیم.
با چشمهایی که شبیه قلب شده بودند تو حس
گفتم: وایی خدا، مثلا امیرحسین نامدار رو ببینم،
ارمیا قاسمی و...
یه دفعه بازومو کشید که از حس بیرون کشیده
شدم.
نگاهش پر از حرص بود.
-برمیگردما.
از حسودیش خندیدم و بیاراده لپشو کشید.
-حسودي میکنی؟
با حرص و خنده نگاهم کرد.
در رو باز کرد.
-پیاده شو موش کوچولو.
خندیدم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
-اول صبر کن وضعمو درست کنم.
چراغو روشن کردم و آینهمو بیرون آورد.
رژلب هلوییمو تمدید کردم.
-شانس آوردي رژلباي تند نمیزنی وگرنه من می
دونستم با تو.
خندیدم.
-حالا یه لب بده.
با اخم بهش نگاه کردم که خندید.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
همینطور که به سمت یه در شیشهاي میرفتیم
گفتم: با دوست دختراشون میان؟
بهم نگاه کرد.
-نه، چون ممکنه اینجا لو بره بین مردم پخش بشه همچین جایی واسه مدلینگا هست، خیلی کم با
دوست دختراشون میان البته اونایی که یه زمانی
قراره باهم ازدواج کنند، یکی دوتامونم که زن داره با
زنشون میان.
با هیجان آهانی کفتم.
وویی خدا، باور نمیشه دارم میرم از نزدیک
ببینمشون.
به در که نزدیک شدیم نفس پراسترسی کشیدم و کیفمو روي شونم تنظیم کردم.
۳۵۷
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.