رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۴
یه دفعه زیپ لباسمو پایین کشید و گردنمو بوسید.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: بهت احتیاج دارم
محدثه، فقط یه بار بذار لمست کنم.
با همین حرفش به خودم اومدم و درحالی که داشتم
میسوختم به عقب هلش دادم که انتظارشو نداشت
و چند قدم به عقب رفت.
چشمهاش قرمز و خمار شده بودند.
سعی کردم سرد و جدي باشم.
-کار احمقانهاي نکن، اگه حالت خرابه میرم سحر روصدا میزنم بیاد درستت کنه، من اینکاره نیستم.
عاجزانه بهم نگاه کرد.
-چرا اینکار رو میکنی لعنتی؟ مگه دوستم نداري؟
برخلاف واقعیت گفتم: تو واسه خودت چی فکر
کردي؟ فکر کردي حالا که دنبالت راه افتادم اومدم
عاشق دل خستهت شدم؟ نه ماهان خان.
اشک توي چشمهاش حلقه زده بود اما مجبور بودم
از خودم دورش کنم.
اون به درد من نمیخوره... یه دختر بازه... از من زده
شد میره سراغ یکی دیگه.
-دنبالت راه افتادم تا تو با احمق بازیت خود معتاد نکنی و اون دخترهی عوضی سحر رو تحویل قانون بدم.
به سمتش رفتم و سیگارشو از جیبش بیرون آوردم.
سیگار رو بالا گرفتم.
-بدبخت دختره داره معتادت میکنه، اون شبی که اومده بودم ته موندهی سیگارتو برداشتم و فرداش
رفتم به یه پلیس نشونش دادم، گفت که سیگاره
ترکیبی از هروئینه.
بهت زده بهم نگاه کرد.
با عصبانیت سیگار رو زیر پام انداختم و له کردم.
-دیدي احمق؟ وقتی اون روز بهت گفتم سیگارت یه سیگار معمولی نیست مسخرم کردي، حالا بهت
ثابت شد؟ ها
یه دفعه روي زمین افتاد که با نگرانی و عصبانیت به
سمتش رفتم و کنارش نشستم.
شکه گفت: هرو... هروئین؟
#سحر
عصبانیت وجودمو پر کرد که تموم تنم گر گرفت.
اي دخترهی عوضی، تموم نقشههامونو برباد فنا
دادي.
با قدمهاي تند و عصبی از راهرو بیرون اومدم و
همونطور که به سمت در میرفتم با لادن تماس
گرفتم.
با چهار بوق جواب داد.
-بله؟
بیمقدمه گفتم: نقشمون لو رفت یه دختر عوضی
همه چیز رو خراب کرد.
یه دفعه داد زد: تو چه غلطی کردي؟ هان؟
با داد گفتم: به من ربطی نداره یه دختر عوضی همه
چیو کف دست ماهان گذاشت.
رو به زنه با عصبانیت گفتم: وسایلاي کمد پنج رو
بیار.
بعد رو به لادن گفتم: اون آشغال رفته سیگاره رو به
یه مامور نشون داده ماموره هم بهش گفته که
ترکیبی از هروئینه.
غرید: اون هرزه کیه که دمار از روزگارش دربیارم؟
هان؟
نفس عصبی کشیدم.
-نمیشناسمش اما انگار ماهان میشناستش و
بهشم اهمیت میده، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با عصبانیت گفت: میري تو ماشین میشینی باید
ببینی دختره کجا میره، خونشو که پیدا کردي
آدرسشو واسم میفرستی... یعنی بلایی به سرش
بیارم که به گه خوردن بیوفته.
اینو گفت و قطع کرد که دندونهامو روي هم فشار
دادم.
#مطهره
خواست پیاده بشه اما با چیزي که به ذهنم رسید با
استرس مچشو گرفت.
سوالی بهم نگاه کرد.
#پارت_۱۴۴
یه دفعه زیپ لباسمو پایین کشید و گردنمو بوسید.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: بهت احتیاج دارم
محدثه، فقط یه بار بذار لمست کنم.
با همین حرفش به خودم اومدم و درحالی که داشتم
میسوختم به عقب هلش دادم که انتظارشو نداشت
و چند قدم به عقب رفت.
چشمهاش قرمز و خمار شده بودند.
سعی کردم سرد و جدي باشم.
-کار احمقانهاي نکن، اگه حالت خرابه میرم سحر روصدا میزنم بیاد درستت کنه، من اینکاره نیستم.
عاجزانه بهم نگاه کرد.
-چرا اینکار رو میکنی لعنتی؟ مگه دوستم نداري؟
برخلاف واقعیت گفتم: تو واسه خودت چی فکر
کردي؟ فکر کردي حالا که دنبالت راه افتادم اومدم
عاشق دل خستهت شدم؟ نه ماهان خان.
اشک توي چشمهاش حلقه زده بود اما مجبور بودم
از خودم دورش کنم.
اون به درد من نمیخوره... یه دختر بازه... از من زده
شد میره سراغ یکی دیگه.
-دنبالت راه افتادم تا تو با احمق بازیت خود معتاد نکنی و اون دخترهی عوضی سحر رو تحویل قانون بدم.
به سمتش رفتم و سیگارشو از جیبش بیرون آوردم.
سیگار رو بالا گرفتم.
-بدبخت دختره داره معتادت میکنه، اون شبی که اومده بودم ته موندهی سیگارتو برداشتم و فرداش
رفتم به یه پلیس نشونش دادم، گفت که سیگاره
ترکیبی از هروئینه.
بهت زده بهم نگاه کرد.
با عصبانیت سیگار رو زیر پام انداختم و له کردم.
-دیدي احمق؟ وقتی اون روز بهت گفتم سیگارت یه سیگار معمولی نیست مسخرم کردي، حالا بهت
ثابت شد؟ ها
یه دفعه روي زمین افتاد که با نگرانی و عصبانیت به
سمتش رفتم و کنارش نشستم.
شکه گفت: هرو... هروئین؟
#سحر
عصبانیت وجودمو پر کرد که تموم تنم گر گرفت.
اي دخترهی عوضی، تموم نقشههامونو برباد فنا
دادي.
با قدمهاي تند و عصبی از راهرو بیرون اومدم و
همونطور که به سمت در میرفتم با لادن تماس
گرفتم.
با چهار بوق جواب داد.
-بله؟
بیمقدمه گفتم: نقشمون لو رفت یه دختر عوضی
همه چیز رو خراب کرد.
یه دفعه داد زد: تو چه غلطی کردي؟ هان؟
با داد گفتم: به من ربطی نداره یه دختر عوضی همه
چیو کف دست ماهان گذاشت.
رو به زنه با عصبانیت گفتم: وسایلاي کمد پنج رو
بیار.
بعد رو به لادن گفتم: اون آشغال رفته سیگاره رو به
یه مامور نشون داده ماموره هم بهش گفته که
ترکیبی از هروئینه.
غرید: اون هرزه کیه که دمار از روزگارش دربیارم؟
هان؟
نفس عصبی کشیدم.
-نمیشناسمش اما انگار ماهان میشناستش و
بهشم اهمیت میده، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با عصبانیت گفت: میري تو ماشین میشینی باید
ببینی دختره کجا میره، خونشو که پیدا کردي
آدرسشو واسم میفرستی... یعنی بلایی به سرش
بیارم که به گه خوردن بیوفته.
اینو گفت و قطع کرد که دندونهامو روي هم فشار
دادم.
#مطهره
خواست پیاده بشه اما با چیزي که به ذهنم رسید با
استرس مچشو گرفت.
سوالی بهم نگاه کرد.
۵۱۲
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.