رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۴۳
نگاهش دیگه هوسبازي توش نبود.
بلند شدم و با تردید پشت سرش رفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
به یه راهروي خلوت و نسبتا تاریکی که رسیدیم با
ترس وایسادم اما با جدیت بازومو گرفت و به جلو
کشوندم که با تقلا گفتم: چیکار میکنی؟ ولم کن.
حرفی نزد که اینبار بیاراده با صداي همیشگی
خودم گفتم: داري کجا میبریم؟
یه دفعه در اتاقیو باز کرد و داخلش انداختم که با
شکم توي یه میز بیلیارد فرو رفتم و از درد
چشمهامو روي هم فشار دادم.
یه دفعه موهامو گرفت و به عقب پرتم کرد که از
سوزش جیغی کشیدم و به دیوار کوبیده شدم.
با چهرهی برزخی یقهمو گرفت و بهم نزدیک شد که
با نگاه ترسیده گفتم: تو دیوونه شدي؟!
غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
نفسم بند اومد.
پس شناختتم.
-چی داري میگی؟
موهامو تو مشتش گرفت که سوزش بدي توي سرم
پیچید و بیاراده اشک توي چشمهام حلقه زد.
-وسط این همه پسر اومدي دنبال من که چی بشه؟
هان؟
بازم انکار کردم و با صورت جمع شده از درد و
سوزش گفتم: چی داري میگی؟
فریاد زد: جواب منو بده تا یه بلایی سرت نیاوردم
محدثه.
از ترس لال شدم.
فکمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
با چشمهاي به خون نشسته گفت: راه افتادي دنبال
من که چی بشه؟ برات مهمم؟ کارام برات مهمه؟
فقط سکوت کردم.
کل تنم یخ کرده بود و از ترس دستم خفیف می
لرزید.
داد زد: حرف...
-اومدم اینجا... چون... چون دست اون دخترهی
هرزه رو برات رو کنم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
-خب لعنتی اگه نمیخواي کنارم باشه فقط کافیه بهم بگی، دیگه اینکارا واسه چیه؟ تو فقط کافیه بهم
بگی ماهان بندازش دور.
بهت زده بهش نگاه کردم.
دستشو کنار سرم گذاشت و نفس زنان چشمهاشو
بست.
-ماهان... اون دختره...
چشمهاشو باز کرد و به چشمهاش زل زد.
-اول این لنزاي لامصبتو بردار، دلم واسه چشمهاي خودت تنگ شده.
نفسم بند اومد و شکه بهش نگاه کردم.
-درشون بیار.
با دستهاي لرزون لنزهامو درآوردم و با کمی مکث
بهش نگاه کردم.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
-رنگ چشمهاي خودت قشنگترند.
فقط سکوت کردم.
سرشو نزدیکتر کرد.
همین که گرمی لبش روي لبم نشست کل وجودم
لرزید و ناخودآگاه چشمهام بسته شدند.
نرم شروع کرد به بوسیدنم.
انگار زمین و زمان واسم وایساده بودند.
چیزي نگذشت که نتونستم تحمل کنم و دستمو
توي موهاش فرو و همراهیش کردم که تندتر
بوسیدم.
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم اما بلافاصله
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و بوسهاي زد که
چشمهام بسته شدند.
خواست عقب بکشه اما انگار یکی راضیش نکرد که
شروع کرد به بوسیدن گردنم.
شل شدم که سریع کمرمو گرفت.
آروم گفتم: ماهان ولم کن.
اما چیزي نگفت و بازم لبمو شکار کرد.
اینبار مثل تشنهاي بود که تازه به آب رسیده.
محکم و پرنیاز میبوسیدم و از احساسی که داشتم
نمیتونستم پسش بزنم.
#پارت_۱۴۳
نگاهش دیگه هوسبازي توش نبود.
بلند شدم و با تردید پشت سرش رفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
به یه راهروي خلوت و نسبتا تاریکی که رسیدیم با
ترس وایسادم اما با جدیت بازومو گرفت و به جلو
کشوندم که با تقلا گفتم: چیکار میکنی؟ ولم کن.
حرفی نزد که اینبار بیاراده با صداي همیشگی
خودم گفتم: داري کجا میبریم؟
یه دفعه در اتاقیو باز کرد و داخلش انداختم که با
شکم توي یه میز بیلیارد فرو رفتم و از درد
چشمهامو روي هم فشار دادم.
یه دفعه موهامو گرفت و به عقب پرتم کرد که از
سوزش جیغی کشیدم و به دیوار کوبیده شدم.
با چهرهی برزخی یقهمو گرفت و بهم نزدیک شد که
با نگاه ترسیده گفتم: تو دیوونه شدي؟!
غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
نفسم بند اومد.
پس شناختتم.
-چی داري میگی؟
موهامو تو مشتش گرفت که سوزش بدي توي سرم
پیچید و بیاراده اشک توي چشمهام حلقه زد.
-وسط این همه پسر اومدي دنبال من که چی بشه؟
هان؟
بازم انکار کردم و با صورت جمع شده از درد و
سوزش گفتم: چی داري میگی؟
فریاد زد: جواب منو بده تا یه بلایی سرت نیاوردم
محدثه.
از ترس لال شدم.
فکمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
با چشمهاي به خون نشسته گفت: راه افتادي دنبال
من که چی بشه؟ برات مهمم؟ کارام برات مهمه؟
فقط سکوت کردم.
کل تنم یخ کرده بود و از ترس دستم خفیف می
لرزید.
داد زد: حرف...
-اومدم اینجا... چون... چون دست اون دخترهی
هرزه رو برات رو کنم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
-خب لعنتی اگه نمیخواي کنارم باشه فقط کافیه بهم بگی، دیگه اینکارا واسه چیه؟ تو فقط کافیه بهم
بگی ماهان بندازش دور.
بهت زده بهش نگاه کردم.
دستشو کنار سرم گذاشت و نفس زنان چشمهاشو
بست.
-ماهان... اون دختره...
چشمهاشو باز کرد و به چشمهاش زل زد.
-اول این لنزاي لامصبتو بردار، دلم واسه چشمهاي خودت تنگ شده.
نفسم بند اومد و شکه بهش نگاه کردم.
-درشون بیار.
با دستهاي لرزون لنزهامو درآوردم و با کمی مکث
بهش نگاه کردم.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
-رنگ چشمهاي خودت قشنگترند.
فقط سکوت کردم.
سرشو نزدیکتر کرد.
همین که گرمی لبش روي لبم نشست کل وجودم
لرزید و ناخودآگاه چشمهام بسته شدند.
نرم شروع کرد به بوسیدنم.
انگار زمین و زمان واسم وایساده بودند.
چیزي نگذشت که نتونستم تحمل کنم و دستمو
توي موهاش فرو و همراهیش کردم که تندتر
بوسیدم.
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم اما بلافاصله
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و بوسهاي زد که
چشمهام بسته شدند.
خواست عقب بکشه اما انگار یکی راضیش نکرد که
شروع کرد به بوسیدن گردنم.
شل شدم که سریع کمرمو گرفت.
آروم گفتم: ماهان ولم کن.
اما چیزي نگفت و بازم لبمو شکار کرد.
اینبار مثل تشنهاي بود که تازه به آب رسیده.
محکم و پرنیاز میبوسیدم و از احساسی که داشتم
نمیتونستم پسش بزنم.
۵۱۳
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.