*دردسر عشق🍷*
*دردسر عشق🍷*
پارت۲
پیشگو: عالیجناب این تنها راهه
اگه نمیخاین باید منتظر نابودی همه باشید
* اینو گفت و به سمت در خروج رفت و دستشو گذاشت رو در تا بازش کنه که یهو پادشاه گفت: وایسا...کجا میتونیم پیداش کنیم؟
پیشگو پوزخندی زد و به طرف پادشاه برگشت و آدرسش رو داد
( پادشاه این سرزمینی که آدرسش رو داد با @ نشون میدم)
@: خوش اومدید
پادشاه: ممنون
@: اتفاقی افتاده که به اینجا اومدید؟؟
پادشاه: نه فقط یه مشکلی پیش اومده که کلید اون مشکل پیش شماست
@ با تعجب نگاه کرد و بعد گفت: بفرماید داخل و یکم استراحت کنید
رفتن و استراحت کردن و بعد یه جلسه گزاشتن و پادشاه همه چیو گفت یکی از وزیر ها گفت: ولی عالیجناب ما نمیتونیم اونو آزاد کنیم اون میتونه به اندازه ی این اتفاق برامون خطر ناک باشه
بقیه وزیر هام تایید کردن
نامجون: ولی اون تنها راهه اگه این کارو نکنیم بدون تلاش کردن نابود میشیم شاید اون بتونه همه رو نجات بده
جین: بله منم موافقم اون تا حالا به هیچ بیگناهی آسیب نزده پس نمیتونیم بگیم که اون میخاد همه رو نابود کنه
پرنس ها به نوبت تایید کردن
پادشاه: @ نظر شما چیه؟
@: اگه اون تنها راه باشه و این خبر هم درست باشه مجبوریم آزادش کنیم و ازش کمک بخایم
ولی یه شرطی داره
پادشاه: چه شرطی؟
@: بعد از اینکه اونو آزاد کردم من مسئولیت کار هایی که کرد رو قبول نمیکنم
پادشاه: باشه شما فقط اونو به ما بدید
@ به سربازا دستور داد تا اون دختر رو بیارن
*داخل زندان*
تاریک بود اونجا فقط یک سلول بود
داخل اون سلول دختر وسط سلول لش افتاده بود(😂🤦♀️)
موهاش دراز بود و روی صورتش بودن
بالای سلول دریچه ی کوچک بود و نورش وسط سلول بود
در سلول رو باز کردن ولی هیچ یک از سربازا جرعت نداشتن نزدیکش بشن
یکی از سربازا گفت: واقعا که از یه دختر میترسین؟ خیلی ترسویین
و رفت سمت دختره و با پا زد به شکم دختر، دختر ناله ای کرد و پاهاشو تو شکمش جمع کرد که سرباز گفت: پاشو باید ببریمت پیش عالیجناب@
دختر هیچ حرکتی نکرد که سرباز از موهای دختر گرفت و بلندش کرد دختر دستاشو لای موهاش گرفت تا دردش نیاد دختر رو بردن تو سالن جلسه و انداختش رو زمین دختر پاشد و با پوزخند به@ نگاه کرد و گفت: سلام بابا
پادشاه و پرنس ها با تعجب نگاه میکردن
پادشاه: اون..اون دخترته؟
@: آ..آره
ا/ت: دختری که سال ها قبل به زندان انداخت و ولش کرد* پوزخند*
@ زیر لب گفت: خفه شو
وبعد گفت: خب اینم همون دختر دیگه من مسئولیت کار هایی که میکنه رو قبول نمیکنم
ا/ت: واسه چی خواب منو خراب کردین و آوردینم اینجا؟
پادشاه: باید یه کاری واسه ما بکنی
ا/ت: هوم؟؟
پادشاه: پیشگو قصر میگه که قراره همه چیز نابود بشه و همه بمیرن
.....
پارت۲
پیشگو: عالیجناب این تنها راهه
اگه نمیخاین باید منتظر نابودی همه باشید
* اینو گفت و به سمت در خروج رفت و دستشو گذاشت رو در تا بازش کنه که یهو پادشاه گفت: وایسا...کجا میتونیم پیداش کنیم؟
پیشگو پوزخندی زد و به طرف پادشاه برگشت و آدرسش رو داد
( پادشاه این سرزمینی که آدرسش رو داد با @ نشون میدم)
@: خوش اومدید
پادشاه: ممنون
@: اتفاقی افتاده که به اینجا اومدید؟؟
پادشاه: نه فقط یه مشکلی پیش اومده که کلید اون مشکل پیش شماست
@ با تعجب نگاه کرد و بعد گفت: بفرماید داخل و یکم استراحت کنید
رفتن و استراحت کردن و بعد یه جلسه گزاشتن و پادشاه همه چیو گفت یکی از وزیر ها گفت: ولی عالیجناب ما نمیتونیم اونو آزاد کنیم اون میتونه به اندازه ی این اتفاق برامون خطر ناک باشه
بقیه وزیر هام تایید کردن
نامجون: ولی اون تنها راهه اگه این کارو نکنیم بدون تلاش کردن نابود میشیم شاید اون بتونه همه رو نجات بده
جین: بله منم موافقم اون تا حالا به هیچ بیگناهی آسیب نزده پس نمیتونیم بگیم که اون میخاد همه رو نابود کنه
پرنس ها به نوبت تایید کردن
پادشاه: @ نظر شما چیه؟
@: اگه اون تنها راه باشه و این خبر هم درست باشه مجبوریم آزادش کنیم و ازش کمک بخایم
ولی یه شرطی داره
پادشاه: چه شرطی؟
@: بعد از اینکه اونو آزاد کردم من مسئولیت کار هایی که کرد رو قبول نمیکنم
پادشاه: باشه شما فقط اونو به ما بدید
@ به سربازا دستور داد تا اون دختر رو بیارن
*داخل زندان*
تاریک بود اونجا فقط یک سلول بود
داخل اون سلول دختر وسط سلول لش افتاده بود(😂🤦♀️)
موهاش دراز بود و روی صورتش بودن
بالای سلول دریچه ی کوچک بود و نورش وسط سلول بود
در سلول رو باز کردن ولی هیچ یک از سربازا جرعت نداشتن نزدیکش بشن
یکی از سربازا گفت: واقعا که از یه دختر میترسین؟ خیلی ترسویین
و رفت سمت دختره و با پا زد به شکم دختر، دختر ناله ای کرد و پاهاشو تو شکمش جمع کرد که سرباز گفت: پاشو باید ببریمت پیش عالیجناب@
دختر هیچ حرکتی نکرد که سرباز از موهای دختر گرفت و بلندش کرد دختر دستاشو لای موهاش گرفت تا دردش نیاد دختر رو بردن تو سالن جلسه و انداختش رو زمین دختر پاشد و با پوزخند به@ نگاه کرد و گفت: سلام بابا
پادشاه و پرنس ها با تعجب نگاه میکردن
پادشاه: اون..اون دخترته؟
@: آ..آره
ا/ت: دختری که سال ها قبل به زندان انداخت و ولش کرد* پوزخند*
@ زیر لب گفت: خفه شو
وبعد گفت: خب اینم همون دختر دیگه من مسئولیت کار هایی که میکنه رو قبول نمیکنم
ا/ت: واسه چی خواب منو خراب کردین و آوردینم اینجا؟
پادشاه: باید یه کاری واسه ما بکنی
ا/ت: هوم؟؟
پادشاه: پیشگو قصر میگه که قراره همه چیز نابود بشه و همه بمیرن
.....
۴.۸k
۱۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.