تهیونگ و مینجی بالاخره از هم جدا شدند اما پیشانیهایشان هنوز به هم چسبیده ...
...
تهیونگ و مینجی بالاخره از هم جدا شدند، اما پیشانیهایشان هنوز به هم چسبیده بود. نفسهای تند و بریدهشان در هم آمیخته بود، انگار هنوز در حال پردازش تمام آن احساسات سرکوبشده بودند.
مینجی که هنوز چشمانش را نبسته بود و مستقیم به چشمان تهیونگ نگاه میکرد، با لبخندی که ترکیبی از آرامش و هیجان بود، گفت:
"دیگه پیشتم.... اون دوری چند سالهی لعنتی تموم شد، دیگه کنارت میمونم، همینجا."
تهیونگ که چشمانش از عشق میدرخشید، انگشتانش را آرام روی گونهی مینجی کشید و با صدای گرمی که از عمق وجودش میآمد، زمزمه کرد:
"دوستت دارم، فسقلی."
مینجی که از شنیدن این جمله قلبش تندتر میزد، لبخندی شیطنتآمیز زد و در حالی که بینیاش را به بینی تهیونگ میمالید، گفت:
"ولی من عاشقتم، خرس کوچولوم."
تهیونگ خندید، آن خندهی خاص و دلبرانهای که همیشه مینجی را دیوانه میکرد. سپس آرام دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و با صدایی پر از احساس گفت:
"دیگه هیچوقت از پیشم نمیری، قول بده."
مینجی دستهایش را محکمتر دور گردن تهیونگ گره کرد و با چشمانی که از عشق میدرخشید، گفت:
"قول میدم، تا همیشه."
لحظهای در سکوت گذشت، اما نیازی به کلمات نبود. آنها دوباره در آغوش هم فرو رفتند، حالا دیگر مطمئن از اینکه هیچ چیز، حتی دنیا هم نمیتواند دوباره آنها را از هم جدا کند.
END.....
تهیونگ و مینجی بالاخره از هم جدا شدند، اما پیشانیهایشان هنوز به هم چسبیده بود. نفسهای تند و بریدهشان در هم آمیخته بود، انگار هنوز در حال پردازش تمام آن احساسات سرکوبشده بودند.
مینجی که هنوز چشمانش را نبسته بود و مستقیم به چشمان تهیونگ نگاه میکرد، با لبخندی که ترکیبی از آرامش و هیجان بود، گفت:
"دیگه پیشتم.... اون دوری چند سالهی لعنتی تموم شد، دیگه کنارت میمونم، همینجا."
تهیونگ که چشمانش از عشق میدرخشید، انگشتانش را آرام روی گونهی مینجی کشید و با صدای گرمی که از عمق وجودش میآمد، زمزمه کرد:
"دوستت دارم، فسقلی."
مینجی که از شنیدن این جمله قلبش تندتر میزد، لبخندی شیطنتآمیز زد و در حالی که بینیاش را به بینی تهیونگ میمالید، گفت:
"ولی من عاشقتم، خرس کوچولوم."
تهیونگ خندید، آن خندهی خاص و دلبرانهای که همیشه مینجی را دیوانه میکرد. سپس آرام دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و با صدایی پر از احساس گفت:
"دیگه هیچوقت از پیشم نمیری، قول بده."
مینجی دستهایش را محکمتر دور گردن تهیونگ گره کرد و با چشمانی که از عشق میدرخشید، گفت:
"قول میدم، تا همیشه."
لحظهای در سکوت گذشت، اما نیازی به کلمات نبود. آنها دوباره در آغوش هم فرو رفتند، حالا دیگر مطمئن از اینکه هیچ چیز، حتی دنیا هم نمیتواند دوباره آنها را از هم جدا کند.
END.....
- ۱.۶k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط