من آدم بزرگی نیستم
من آدم بزرگی نیستم
ولی خیلی وقت است که جزو آدمبزرگها شدهام...
آدمبزرگ اگر هزار و یک دلیل بیاورد که ثابت کند آنقدرها بزرگ نشده و هنوز دلش بچگی میخواهد و دوست دارد یکی نازش را بخرد یا با نوازش از خواب بیدارش کند یا با لالایی تا خواب بدرقهاش کند، فایده ندارد...
متاسفانه من آدمبزرگ شدهام و وقتی کسی آدمبزرگ میشود یا پدر و مادرش نیستند یا اگر هستند خیلی آدمبزرگ شدهاند و به اندازه یکدهم شهر مشکلات دارند.
فکر میکنم یک آدمبزرگ میشود والدین خودش...
یعنی اگر جهان فشرده و آهنی این روزها به او اجازه بدهد که گوشهای بنشیند تا به خودش فکر کند، چند دقیقه میشود پدر خودش چند دقیقه مادر خودش و چند دقیقه بچهی خودش..
آخر سر هم خسته از بگومگوهای این خودشهای حقبه جانب خسته،
رفیق خودش میشود.
دست روی شانهی خودش میگذارد،
خیلی هنر کند چند بیت شعر یا ترانه میخواند و میرود توی خودش و پی زندگی خودش.
امشب به عنوان یک آدمبزرگِ خسته دلم خواب راحت میخواست اما به قول حضرت سعدی «مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال»
هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر به آرامش نزدیک میشدم.
دلم میخواست برای چند ساعت برگردم به کودکی...
یهو خودم را پرت کنم توی بغل مادرم و بگویم « لالایی بخون، خوابم میاد».
ولی به قول پناهی «نمیشه، کفش برگشت برامون کوچیکه».
پس مثل همیشه پناه بردم به گنجینهی دلم و لالایی ویگن رو کشیدم بیرون.. ـ
پخشش کردم و چشمهایم را بستم و برای چند لحظه احساس کردم پدرم دارد لالایی میخواند. پدری که متاسفانه خودش آدمبزرگ آدمبزرگهای خسته شده بود.
پدری که ندارمش...
1400/4/25
همیشه قدرپدرومادرتون رو بدونین..
تنتون سالم و دلتون شاد همیشه 🌺
ولی خیلی وقت است که جزو آدمبزرگها شدهام...
آدمبزرگ اگر هزار و یک دلیل بیاورد که ثابت کند آنقدرها بزرگ نشده و هنوز دلش بچگی میخواهد و دوست دارد یکی نازش را بخرد یا با نوازش از خواب بیدارش کند یا با لالایی تا خواب بدرقهاش کند، فایده ندارد...
متاسفانه من آدمبزرگ شدهام و وقتی کسی آدمبزرگ میشود یا پدر و مادرش نیستند یا اگر هستند خیلی آدمبزرگ شدهاند و به اندازه یکدهم شهر مشکلات دارند.
فکر میکنم یک آدمبزرگ میشود والدین خودش...
یعنی اگر جهان فشرده و آهنی این روزها به او اجازه بدهد که گوشهای بنشیند تا به خودش فکر کند، چند دقیقه میشود پدر خودش چند دقیقه مادر خودش و چند دقیقه بچهی خودش..
آخر سر هم خسته از بگومگوهای این خودشهای حقبه جانب خسته،
رفیق خودش میشود.
دست روی شانهی خودش میگذارد،
خیلی هنر کند چند بیت شعر یا ترانه میخواند و میرود توی خودش و پی زندگی خودش.
امشب به عنوان یک آدمبزرگِ خسته دلم خواب راحت میخواست اما به قول حضرت سعدی «مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال»
هر چه بیشتر سعی میکردم کمتر به آرامش نزدیک میشدم.
دلم میخواست برای چند ساعت برگردم به کودکی...
یهو خودم را پرت کنم توی بغل مادرم و بگویم « لالایی بخون، خوابم میاد».
ولی به قول پناهی «نمیشه، کفش برگشت برامون کوچیکه».
پس مثل همیشه پناه بردم به گنجینهی دلم و لالایی ویگن رو کشیدم بیرون.. ـ
پخشش کردم و چشمهایم را بستم و برای چند لحظه احساس کردم پدرم دارد لالایی میخواند. پدری که متاسفانه خودش آدمبزرگ آدمبزرگهای خسته شده بود.
پدری که ندارمش...
1400/4/25
همیشه قدرپدرومادرتون رو بدونین..
تنتون سالم و دلتون شاد همیشه 🌺
۲.۵k
۲۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.