اسم: قشنگترین اشتباه من:)
اسم: قشنگترین اشتباه من:)
#درخواستی
#رمان
_کارهارو ردیف کردی؟
کمی مکث کرد...
_بله قربان...فقط امروز یه قرار ملاقات دارین...
_کنسلش کن!
کنسل کردن اون قرار غیر ممکن بود..
_نمیشه قربان
عصبی فریاد زد.
_وقتی میگم نمیشه بگو چشم...امروز خودم قرار دارم و با هیچ خری ملاقات نمیکنم فهمیدی؟
تعظیمی کرد.
_متاسفم قربان...بله متوجه شدم.
_میتونی بری...
دوباره تعظیم کرد.
_با اجازه...
"امروز به اندازه ی کافی عصبی هستم حالا این مرتیکه هم میره رو مخم"
.
[قرار ملاقات با ا/ت_کافه]
_تهیونگ دیگه رابطه ی ما نمیتونه ادامه پیدا کنه...
هوفی از عصبانیت کشید..
_به چه دلیلی دقیقا؟ا/ت من بدون تو نمیتونم...
قطره اشک دیگه ای سر خورد...
_من دوست ندارم...فقط به خاطر این که وضع مالیت عالی بود باهات قرار گذاشتم...
نیشخندی زد...فاک...وضع مالی خوب همیشه عالی نیس...
توی زندگی فقط مردم پول میخوان؟عشق چی؟محبت چی؟چرا هر دختری پیش تهیونگ بود فقط به خاطر وضع مالی فاکیش باهاش رل میزد؟
تا الان دوبار عاشق شد که هردو تا بعد یه مدت ولش کردن....
دیگه نمیشه عاشق شد نه؟
بعد 5 سال تونست دوباره عاشق شه که اینم هه فاک توش...
حاضر بود این دختر باهاش باشه حتی اگه به خاطر وضع مالیش باشه...
_مگه الان وضع مالیم تغییری کرده؟که میخوای کات کنی؟
این دختر چرا اصلا اشک میریخت؟میگفت دوستش نداره که؟
_ته من رو ببخش...ما باید کات کنیم...خدافظ...متاسفم..
و رفت و تهیونگ رو با افکاری که هر لحظه تمام مغزشو داشتند میخوردند تنها گذاشت....
کی گفته عشق قشنگه؟کی گفته عشق یعنی حال خوب؟
عشق به جز ریدن تو زندگی و حالت کار دیگه هم میتونه انجام بده؟
شاید تهیونگ زیادی بد شانس بود...
لبخندی به این زندگی فاکیش زد...
_بدشانس تر از من هست خدا؟چرا هیچکی دوسم نداره؟اون از مادرم که ترکم کرد...اون از پدرم که هر روز کتکم میزد....
حس دوست داشته شدن چه جوریه؟
[دو ماه بعد]
_چی شد؟از ا/ت خبری تونستی بگیری؟
تعظیمی کرد..
_بله قربان ایشون فوت شدن...
دنیا روی سرش خراب شد...فوت شد؟چرا؟
_چ...چی؟
رنگش پرید....
_قربان حالتون خوبه؟
_بنال بگو چرا؟
توی آیپد دنبالش گشت و بعد از چند ثانیه گفت:
_سرطان ریه داشتند و فوت شدن...
سرطان؟
حرف هاش براش مرور شد...
*ما باید جدا شیم ته....
*ما باید کات کنیم....
*تو فکر کن به خاطر وضع مالیت
*متاسفم....
"به خاطر همین باهام کات کردی؟چون میدونستی قراره بمیری؟"
"کاش پیشم میموندی...من بدون تو چیکار کنم قشنگ ترین اشتباه من؟"
زندگی همیشه قشنگ نیس نه؟
شاید تهیونگ هم باید بره پیشش...نه؟
"پایان"
میدونم بد شد ولی من تاحالا با ا/ت ننوشتم و یه جورایی سخته...
اگه درمورد کاپل های بی ال باشه راحت تره دوستان...
نوشتن اصمات برای زن و مرد سخته....
اولین رمانمه که اصمات نداره...اگه شیپ بی ال باشه اصمات مینویسم..
#درخواستی
#رمان
_کارهارو ردیف کردی؟
کمی مکث کرد...
_بله قربان...فقط امروز یه قرار ملاقات دارین...
_کنسلش کن!
کنسل کردن اون قرار غیر ممکن بود..
_نمیشه قربان
عصبی فریاد زد.
_وقتی میگم نمیشه بگو چشم...امروز خودم قرار دارم و با هیچ خری ملاقات نمیکنم فهمیدی؟
تعظیمی کرد.
_متاسفم قربان...بله متوجه شدم.
_میتونی بری...
دوباره تعظیم کرد.
_با اجازه...
"امروز به اندازه ی کافی عصبی هستم حالا این مرتیکه هم میره رو مخم"
.
[قرار ملاقات با ا/ت_کافه]
_تهیونگ دیگه رابطه ی ما نمیتونه ادامه پیدا کنه...
هوفی از عصبانیت کشید..
_به چه دلیلی دقیقا؟ا/ت من بدون تو نمیتونم...
قطره اشک دیگه ای سر خورد...
_من دوست ندارم...فقط به خاطر این که وضع مالیت عالی بود باهات قرار گذاشتم...
نیشخندی زد...فاک...وضع مالی خوب همیشه عالی نیس...
توی زندگی فقط مردم پول میخوان؟عشق چی؟محبت چی؟چرا هر دختری پیش تهیونگ بود فقط به خاطر وضع مالی فاکیش باهاش رل میزد؟
تا الان دوبار عاشق شد که هردو تا بعد یه مدت ولش کردن....
دیگه نمیشه عاشق شد نه؟
بعد 5 سال تونست دوباره عاشق شه که اینم هه فاک توش...
حاضر بود این دختر باهاش باشه حتی اگه به خاطر وضع مالیش باشه...
_مگه الان وضع مالیم تغییری کرده؟که میخوای کات کنی؟
این دختر چرا اصلا اشک میریخت؟میگفت دوستش نداره که؟
_ته من رو ببخش...ما باید کات کنیم...خدافظ...متاسفم..
و رفت و تهیونگ رو با افکاری که هر لحظه تمام مغزشو داشتند میخوردند تنها گذاشت....
کی گفته عشق قشنگه؟کی گفته عشق یعنی حال خوب؟
عشق به جز ریدن تو زندگی و حالت کار دیگه هم میتونه انجام بده؟
شاید تهیونگ زیادی بد شانس بود...
لبخندی به این زندگی فاکیش زد...
_بدشانس تر از من هست خدا؟چرا هیچکی دوسم نداره؟اون از مادرم که ترکم کرد...اون از پدرم که هر روز کتکم میزد....
حس دوست داشته شدن چه جوریه؟
[دو ماه بعد]
_چی شد؟از ا/ت خبری تونستی بگیری؟
تعظیمی کرد..
_بله قربان ایشون فوت شدن...
دنیا روی سرش خراب شد...فوت شد؟چرا؟
_چ...چی؟
رنگش پرید....
_قربان حالتون خوبه؟
_بنال بگو چرا؟
توی آیپد دنبالش گشت و بعد از چند ثانیه گفت:
_سرطان ریه داشتند و فوت شدن...
سرطان؟
حرف هاش براش مرور شد...
*ما باید جدا شیم ته....
*ما باید کات کنیم....
*تو فکر کن به خاطر وضع مالیت
*متاسفم....
"به خاطر همین باهام کات کردی؟چون میدونستی قراره بمیری؟"
"کاش پیشم میموندی...من بدون تو چیکار کنم قشنگ ترین اشتباه من؟"
زندگی همیشه قشنگ نیس نه؟
شاید تهیونگ هم باید بره پیشش...نه؟
"پایان"
میدونم بد شد ولی من تاحالا با ا/ت ننوشتم و یه جورایی سخته...
اگه درمورد کاپل های بی ال باشه راحت تره دوستان...
نوشتن اصمات برای زن و مرد سخته....
اولین رمانمه که اصمات نداره...اگه شیپ بی ال باشه اصمات مینویسم..
۵.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.