"I fell in love with someone'' (P57)
"I fell in love with someone'' (P57)
کوک : پیدات میکنم شیطون کوچولو*عصبی*
از زبان ا.ت :
هوا خیلی تاریک شده بود و الان تقریبا ساعت 3 شب هست
تو یه پارکی نشسته بودم هیچکی هم نبود
خیلی حس بدیه ولی چشمم خورد به یه سایه سیاه از دور...
یه نفر اونجا بود..داشت نزدیک تر میومد
وقتی نزدیک تر میومد چهرش دیده تر میشد
از ترس از جام بلند شدم...ا..ون..کیه دیگه*ترس*
وقتی نزدیک تر اومد با چهره ی...
یونا : ا.تییییییییی*ا.ت رو بغل میکنه*
ا.ت : یونا سکتم دادی*عصبی*
یونا : عاا...ها!؟..ببینم چی شده خواهر چرا این وقت شب گفتی بیام بیرون
ا.ت آروم میشینه رو چمن ها
ا.ت : از عمارت فرار کردم...*ناراحت*
یونا : چیییییی*تعجب* یعنی..چی فرار کردی؟
ا.ت تمام ماجرا رو برای یونا توضیح داد
یونا فقط با دهن باز خیره به ا.ت شده...
یونا : .....
ا.ت : ......
یونا :......
ا.ت : .....یونا...میشه به مامان بابا هم نگی
یونا : باشه ولی اگه پیدات کنن چی میشه
ا.ت : نمیدونم...ولی رو این میترسم
پدر برا اینکه باند خودشو بالا ببره
منو مجبور با ازدواج با پسر جئون کرد
ولی پدر رو سر اونا کلاه گذاشت
فقط منم که تو عمارت از این خبر دارم
و جونگکوک جز بزرگترین باند مافیا شد
اگه پدر با جونگکوک درگیر بشه بدتره
یونا : به فکر این نباش ا.ت همه چی درست میشه ولی...
چرا این همه رو از ما مخفی کردی..
ولی بهت قول میدم جونگکوک دیگه تو زندگیت نبا....
با صدای بهم خوردن دوتا دست آروم
که به گوشمون خورد حرف یونا قطع شد...اونجا کسی هست...یعنی
یونا : ا.ت...چیزی که شنیدم..تو..هم..شنیدی؟*ترس*
منو یونا از ترس از جامون بلند شدیم
وقتی با دقت نگاه میکردیم یه نفر داشت نزدیک ما میومد...چراغی روشن بود که به سایه ی روشن رسید وایساد...دستاشو میتونستم ببینم ولی با دیدن تتوهاش...به صورتش زل زدم سرش رو آورد بالا با چهره ی....
ا.ت : امکان...ن.داره...ادامه داره...
کوک : پیدات میکنم شیطون کوچولو*عصبی*
از زبان ا.ت :
هوا خیلی تاریک شده بود و الان تقریبا ساعت 3 شب هست
تو یه پارکی نشسته بودم هیچکی هم نبود
خیلی حس بدیه ولی چشمم خورد به یه سایه سیاه از دور...
یه نفر اونجا بود..داشت نزدیک تر میومد
وقتی نزدیک تر میومد چهرش دیده تر میشد
از ترس از جام بلند شدم...ا..ون..کیه دیگه*ترس*
وقتی نزدیک تر اومد با چهره ی...
یونا : ا.تییییییییی*ا.ت رو بغل میکنه*
ا.ت : یونا سکتم دادی*عصبی*
یونا : عاا...ها!؟..ببینم چی شده خواهر چرا این وقت شب گفتی بیام بیرون
ا.ت آروم میشینه رو چمن ها
ا.ت : از عمارت فرار کردم...*ناراحت*
یونا : چیییییی*تعجب* یعنی..چی فرار کردی؟
ا.ت تمام ماجرا رو برای یونا توضیح داد
یونا فقط با دهن باز خیره به ا.ت شده...
یونا : .....
ا.ت : ......
یونا :......
ا.ت : .....یونا...میشه به مامان بابا هم نگی
یونا : باشه ولی اگه پیدات کنن چی میشه
ا.ت : نمیدونم...ولی رو این میترسم
پدر برا اینکه باند خودشو بالا ببره
منو مجبور با ازدواج با پسر جئون کرد
ولی پدر رو سر اونا کلاه گذاشت
فقط منم که تو عمارت از این خبر دارم
و جونگکوک جز بزرگترین باند مافیا شد
اگه پدر با جونگکوک درگیر بشه بدتره
یونا : به فکر این نباش ا.ت همه چی درست میشه ولی...
چرا این همه رو از ما مخفی کردی..
ولی بهت قول میدم جونگکوک دیگه تو زندگیت نبا....
با صدای بهم خوردن دوتا دست آروم
که به گوشمون خورد حرف یونا قطع شد...اونجا کسی هست...یعنی
یونا : ا.ت...چیزی که شنیدم..تو..هم..شنیدی؟*ترس*
منو یونا از ترس از جامون بلند شدیم
وقتی با دقت نگاه میکردیم یه نفر داشت نزدیک ما میومد...چراغی روشن بود که به سایه ی روشن رسید وایساد...دستاشو میتونستم ببینم ولی با دیدن تتوهاش...به صورتش زل زدم سرش رو آورد بالا با چهره ی....
ا.ت : امکان...ن.داره...ادامه داره...
۱۳.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.