"I fell in love with someone'' (P56)
"I fell in love with someone'' (P56)
جانگ سوک : چه اتفاقی افتاده جونگکوک؟
کوک : لعنتی*حرص*..وقتی ا.ت اومد عمارت بهش بگین بیاد اتاقم*عصبی*
کوک از عصبانیت محل ترک کرد رفت اتاق...
*پایان فلش بک*
از زبان ا.ت :
چند ساعت گذشته منم هنوز تو اتاق حبسم...دیگه دارم از این عمارت از این زندگی خسته میشم...رو زمین نشسته بودم پاهام رو بغل کرده بودم داشتم فک میکردم که...چطور از این...جهنم فرار کنم...اهههه...*یه لیوان میشکونه* حالم داره هقق بهم میخوره*با گریه* چند مین گذشته...ولی هنوز تو همین حالتم...آرزوم این بود که این عمارت آتیش بگیره از این جهنم فرار کنم...
آروم بلند شدم از جام به سمت بالکن رفتم..به پایین نگاه کردم ولی ارتفاعش انگار زیاده..چطور باید از اینجا بیام پایین...لعنتی*بغض*...سعی کردم بپرم ولی اگه بپرم معلومه دست و پاهام میشکنه!!!
نفسم حبس کردم و پاهام بیرون دادم دیوار گرفته بودم تا نیافتم نزدیک بود برسم تا...
ا.ت : اهههههههه*داد*
لعنتی سر خوردم*گریه*...زانو هام زخمی شده بودن ولی با صدایی که شنیدم یه نفر داره میاد با ترس سریع بلند شدم از در پشتی فرار کردم...
با تمام زورم داشتم میدویدم ولی نمیدونستم کجا برم...یه جا وایسادم داخل یه کوچه ی کوچیکی بود اونجا قایم شدم گوشیم در اوردم زنگ زدم به یونا مطمئنم اون کمکم میکنه (کسایی که یادشون نیست میگم یونا خواهر ا.ت هست)
مکالمه تلفنی بین یونا و ا.ت :
یونا : بله ا...(ا.ت)
ا.ت : یوناااا
یونا : چی شده ا.ت*نگران،ترس*
ا.ت : یونا..هق..میشه...هقق کمکم...کنی *گریه*
یونا : ا.ت بهم بگو چی شده تو..تو الان کجایی؟!!*نگران*
ا.ت : من تو....اینجام تو....میبینمت
پایان مکالمه تلفنی*
سوار یه تاکسی شدم به همون آدرسی که بهش دادم رفتم....
از زبان جونگکوک :
تو شرکت نشسته بودم نصفه شب بود که در محکم وا شد...
" : ببخشید ارباب...ول..ی...یه اتفاقی افتاده..*ترس*
کوک : چه اتفاقی؟ *با تعجب خیره شده*
" : ار..ب..باب...
کوک : خب بگو دیگه*عربده*
" : خانم ا.ت از عمارت فرار کردن*از ترس چشاشو بست*
کوک : .....ت..ت.تو..الان..چی گفتی*عصبی*
" : ارباب...ول...
کوک : خفه شو*عربده* من دارم به شما پول میدم که چیکار کنید*داد*
" : ولی...
نزاشتم حرفش بگه از شرکت رفتم بیرون سوار ماشینم شدم به سمت عمارت رفتم...بعد از اینکه پیاده شدم ماشین سپردم به بادیگارد ها به داخل رفتم همه چراغ ها تاریک بود معلوم بود همه خوابن...به سمت اتاقم رفتم متوجه جای خالی ا.ت شدم...در بالکن هم باز بود*نیشخند*
کوک : گیرت میارم شیطون کوچولو*عصبی*
....ادامه داره...
جانگ سوک : چه اتفاقی افتاده جونگکوک؟
کوک : لعنتی*حرص*..وقتی ا.ت اومد عمارت بهش بگین بیاد اتاقم*عصبی*
کوک از عصبانیت محل ترک کرد رفت اتاق...
*پایان فلش بک*
از زبان ا.ت :
چند ساعت گذشته منم هنوز تو اتاق حبسم...دیگه دارم از این عمارت از این زندگی خسته میشم...رو زمین نشسته بودم پاهام رو بغل کرده بودم داشتم فک میکردم که...چطور از این...جهنم فرار کنم...اهههه...*یه لیوان میشکونه* حالم داره هقق بهم میخوره*با گریه* چند مین گذشته...ولی هنوز تو همین حالتم...آرزوم این بود که این عمارت آتیش بگیره از این جهنم فرار کنم...
آروم بلند شدم از جام به سمت بالکن رفتم..به پایین نگاه کردم ولی ارتفاعش انگار زیاده..چطور باید از اینجا بیام پایین...لعنتی*بغض*...سعی کردم بپرم ولی اگه بپرم معلومه دست و پاهام میشکنه!!!
نفسم حبس کردم و پاهام بیرون دادم دیوار گرفته بودم تا نیافتم نزدیک بود برسم تا...
ا.ت : اهههههههه*داد*
لعنتی سر خوردم*گریه*...زانو هام زخمی شده بودن ولی با صدایی که شنیدم یه نفر داره میاد با ترس سریع بلند شدم از در پشتی فرار کردم...
با تمام زورم داشتم میدویدم ولی نمیدونستم کجا برم...یه جا وایسادم داخل یه کوچه ی کوچیکی بود اونجا قایم شدم گوشیم در اوردم زنگ زدم به یونا مطمئنم اون کمکم میکنه (کسایی که یادشون نیست میگم یونا خواهر ا.ت هست)
مکالمه تلفنی بین یونا و ا.ت :
یونا : بله ا...(ا.ت)
ا.ت : یوناااا
یونا : چی شده ا.ت*نگران،ترس*
ا.ت : یونا..هق..میشه...هقق کمکم...کنی *گریه*
یونا : ا.ت بهم بگو چی شده تو..تو الان کجایی؟!!*نگران*
ا.ت : من تو....اینجام تو....میبینمت
پایان مکالمه تلفنی*
سوار یه تاکسی شدم به همون آدرسی که بهش دادم رفتم....
از زبان جونگکوک :
تو شرکت نشسته بودم نصفه شب بود که در محکم وا شد...
" : ببخشید ارباب...ول..ی...یه اتفاقی افتاده..*ترس*
کوک : چه اتفاقی؟ *با تعجب خیره شده*
" : ار..ب..باب...
کوک : خب بگو دیگه*عربده*
" : خانم ا.ت از عمارت فرار کردن*از ترس چشاشو بست*
کوک : .....ت..ت.تو..الان..چی گفتی*عصبی*
" : ارباب...ول...
کوک : خفه شو*عربده* من دارم به شما پول میدم که چیکار کنید*داد*
" : ولی...
نزاشتم حرفش بگه از شرکت رفتم بیرون سوار ماشینم شدم به سمت عمارت رفتم...بعد از اینکه پیاده شدم ماشین سپردم به بادیگارد ها به داخل رفتم همه چراغ ها تاریک بود معلوم بود همه خوابن...به سمت اتاقم رفتم متوجه جای خالی ا.ت شدم...در بالکن هم باز بود*نیشخند*
کوک : گیرت میارم شیطون کوچولو*عصبی*
....ادامه داره...
۱۱.۰k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.