قسمت هشتاد و نه
قسمت هشتاد و نه
نیمه های شب بود.....
با صدای #ایوب چشم باز کردم....
بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی #بینی و ارام گفت
"هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد.....
هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...."
حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است....
-راست میگویی،ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند.....
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت....
پایش را گذاشت لبه میز تحریر....
چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....
@ta_abad_zende
قسمت نود
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،#ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نز دیک پایش میبرد....
؛پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و #جراحی ،پر از بخیه هایریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد..... @ta_abad_zende
نیمه های شب بود.....
با صدای #ایوب چشم باز کردم....
بالای سرم ایستاده بود ....پرسید"تبر را کجا گذاشته ای؟"
از جایم پریدم "تبر را میخواهی چه کار؟"
انگشتش را گذاشت روی #بینی و ارام گفت
"هیسسسس.......کاری ندارم....میخواهم پایم را قطع کنم.....درد میکند ....میسوزد.....
هم تو راحت میشوی....هم من....این پا دیگر پا بشو نیست...."
حالش خوب نبود ....نباید عصبانیش میکردم.....یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است....
-راست میگویی،ولی امشب دیر وقت است....فردا صبح زود میبرمت دکتر،برایت قطع کند.....
سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون....چند دقیقه بعد برگشت....
پایش را گذاشت لبه میز تحریر....
چاقوی اشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش.....
@ta_abad_zende
قسمت نود
از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند.....
...با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون ب اطراف میپاشید....
اگر محمد حسین ب خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود،#ایوب خودش پایش را قطع میکرد....
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب....
چاقو را از دستش کشید....ایوب را بغل کرد و رساندش #بیمارستان...
سحر شده بود ک برگشتند....
سرتا پای محمد حسین خونی بود....
ایوب را روی تخت خواباند....هنوز گیج بود ....گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نز دیک پایش میبرد....
؛پایی ک حالا غیر از بخیه های عمل و #جراحی ،پر از بخیه هایریز و درشتی بود ک جای ضربات چاقو بود.....
من دلش را نداشتم ،ولی دکتر سفارش کرده بود ک ب پایش روغن بمالیم...
هدی مینشست جلوی پای ایوب،دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید....
دلم ریش میشد وقتی میدیدم،برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد..... @ta_abad_zende
۴.۴k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.