قسمت نود و سه
قسمت نود و سه
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ #ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا #شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید..
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....#زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
قسمت نود و چهار
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
#ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ..
گفت"#شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....
"اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"
خیلی جدی نگاهم کرد...
"جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."
-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"
صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"
میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد...
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد....
کنار دیوار بی حال نشسته بود....
خون تازه تا روی فرش امده بود
نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد...
فورا اقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم...
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند ب ایوب....
میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم....
میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا ب قلبش برسد...
چانه ام لرزید....
ایوب جان......چاقو....را ....بده...ب ...من...اخر چرا .....این کار را....میکنی؟
اقای نصیری رسید بالا...مچ #ایوب را گرفت و فشار داد...
ایوب داد زد"ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....بخدا #شهلا....."
بغضم ترکید.....
"بگذار برویم دکتر"
اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد..ایوب بیشتر تقلا کرد...
"دارم میسوزم....بخدا خودم میتوانم....میتوانم درش بیاورم...شهلا....خسته م کرده،تو را خسته کرده..."
بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند
چاقو از دست ایوب افتاد....تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید..
قرص را توی دهانش گذاشتم ...
لباس خونیش را عوض کردم....#زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم...
ب هوش امد وزخم تازه اش را دید....پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم...
یادش نمی امد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید...
قسمت نود و چهار
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد....
#ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را ب هم زد و رفت مدرسه ..
گفت"#شهلا،هیچ دقت کرده ای ک هدی خیلی بزرگ شده؟"
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت....
"اره خیلی بزرگ شده،دیگه باید براش جهیزیه درست کنم"
خیلی جدی نگاهم کرد...
"جهیزیه؟اصلا......انقدر از این کاسه و بشقابی ک ب اسم جهاز ب دختر میدهند بدم میاید....ب دختر باید فقط کلید خانه داد ک اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد ،سرپناه داشته باشد..."
-اووووه ،حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!"
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد ب سقف "اگر یک روز پسر خوب ببینم،خودم برای هدی خواستگاریش میکنم"
صورتش را نیشگون گرفتم"خاک بر سرم.....یک وقت این کار را نکنی...ان وقت میگویند...دخترمان کور و کچل بوده"
خنده اش گرفت...."خب می ایند میبینند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل....خیییلی هم خانم است"
میدانستم ایوب کاری را ک میگوید" میکنم"،انجام میدهد...
برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد....
۴.۷k
۲۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.