درخواستی
#درخواستی
#چان
روز عروسیتون چطوریه؟ p1
صبح که بلند شدین به سمت مغازه ها رفتین تا لباسو انگشتر رو بخرین.
به مغازه که رسیدین تو زودتر از ماشین خارج شدی و رفتی. با دیدن انگشتر های توی ویترین چشمات برقی زدن
واییییییی چقد قشششششننننگگگن
انگشتری که یک نگین به شکل قلب داشت چشمت رو گرفت. دست چانو گرفتی و وارد مغازه شدین.
چطوره ؟قشنگه؟
چان که اصلا حواسش نبود و محو نگاه کردن به تو یی که عین بچه دوساله ها ذوق کرده بودی (از اون نگاه پدرانه هاش) بود به صدای تو به خودش اومد
چان.....چان........چااااااننننن
_ ها ......ا....بله .....چچیشده؟
میگم این انگشتره قشنگه؟
_آره خیلی قشنگه
حتی قشنگ تر از من؟
_(لپتو کشید) معلومه هیچ چیز از تو قشنگ تر نیست(از این لوس بازیا)
داشتین باهم معاشقه میکردین که با صدای فروشنده به حودتون اومدین(قیافه فروشنده اون وسط😐)
خلاصه بگم انگشترو خریدینو اومدین بیرون.
وارد یه مغازه کت شلوار فروشی شدین.
چون میدونستی اگه انتخاب لباسو به عهده خود چان بزاری با یه تیپ بابابزرگی میاد سر مجلس خودت براش انتخاب کردی. یه کت شلوار سفید با کروات سورمه ای بهش دادی بپوشه. وقتی از اتاق بیرون اومد احساس کردی یبار دیگه عاشقش شدی. دهنت باز مونده بود و چان از این حرکتت خندش گرفته بود با خنده گفت
_ههی.......تو حالت......خو......به؟؟
آ..آره
_ولی قیافت اینو نمیگه
نزدیکت اومد و خواست ببوستت که پسش زدی
نمیبینی چقد آدم دارن نگامون میکنن؟
_خب مگه چه اشکالی داره زنمو ببوسم ؟
هیچ اشکالی نداره ولی اینجا نه
بوسه ای به لپش زدی و رفتین تا کتو شلوارو حساب کنید. از مغازه که اومدید بیرون تازه یادت افتاد هیچ لباسی برای خودت نخریدی پس به سمت بوتیک لباس عروس مثل میگ نیگ دویدی(ا.ت جان انقد این پیرمردو خسته نکن). چانم نفس نفس زنان بهت رسید. جلوی در بوتیک وایسادی و انگشت اشارتو به سمت یه لباس ساده با آستین های توری گرفته بودی. چان عاشق همین اخلاقت شده بود همیشه چیز های ساده در عین حال زیبا رو انتخاب میکردی. لباسو پرو کردی و اومدی جلوش . کامل میتونستی برقو توی چشاش ببینی
چطور شدم؟
_عالی شدی!!
کمرتو گرفت و توی هوا چرخوندت
_خوشحالم که وارد زندگیم شدی
داخل تالار
چون داشتن میکاپتون میکردن باید توی اتاقای جدا میشستین.
میکاپت با یه خال زیر چشمت تموم شد
ویو ادمین
بله همینطور که داشتی آماده میشدی چان بدبخت داشت از استرس منفجر میشد نمیدونست چکار کنه که باباش صداش زد
&چان....چااان!! پسرم وقتشه
آب دهنشو قورت داد و وارد سالن شد
بایک فرشته که دستاش توی دستای پدرش بود مواجه شد . توی اون روز برای بار هزارم عاشقت شده بود
عاقد*...............( نمیدونم ، عاقدا چی میگن؟)
_بله
بله
داشتید بهم نگاه میکردید که صدای همه بلند شد
#چان
روز عروسیتون چطوریه؟ p1
صبح که بلند شدین به سمت مغازه ها رفتین تا لباسو انگشتر رو بخرین.
به مغازه که رسیدین تو زودتر از ماشین خارج شدی و رفتی. با دیدن انگشتر های توی ویترین چشمات برقی زدن
واییییییی چقد قشششششننننگگگن
انگشتری که یک نگین به شکل قلب داشت چشمت رو گرفت. دست چانو گرفتی و وارد مغازه شدین.
چطوره ؟قشنگه؟
چان که اصلا حواسش نبود و محو نگاه کردن به تو یی که عین بچه دوساله ها ذوق کرده بودی (از اون نگاه پدرانه هاش) بود به صدای تو به خودش اومد
چان.....چان........چااااااننننن
_ ها ......ا....بله .....چچیشده؟
میگم این انگشتره قشنگه؟
_آره خیلی قشنگه
حتی قشنگ تر از من؟
_(لپتو کشید) معلومه هیچ چیز از تو قشنگ تر نیست(از این لوس بازیا)
داشتین باهم معاشقه میکردین که با صدای فروشنده به حودتون اومدین(قیافه فروشنده اون وسط😐)
خلاصه بگم انگشترو خریدینو اومدین بیرون.
وارد یه مغازه کت شلوار فروشی شدین.
چون میدونستی اگه انتخاب لباسو به عهده خود چان بزاری با یه تیپ بابابزرگی میاد سر مجلس خودت براش انتخاب کردی. یه کت شلوار سفید با کروات سورمه ای بهش دادی بپوشه. وقتی از اتاق بیرون اومد احساس کردی یبار دیگه عاشقش شدی. دهنت باز مونده بود و چان از این حرکتت خندش گرفته بود با خنده گفت
_ههی.......تو حالت......خو......به؟؟
آ..آره
_ولی قیافت اینو نمیگه
نزدیکت اومد و خواست ببوستت که پسش زدی
نمیبینی چقد آدم دارن نگامون میکنن؟
_خب مگه چه اشکالی داره زنمو ببوسم ؟
هیچ اشکالی نداره ولی اینجا نه
بوسه ای به لپش زدی و رفتین تا کتو شلوارو حساب کنید. از مغازه که اومدید بیرون تازه یادت افتاد هیچ لباسی برای خودت نخریدی پس به سمت بوتیک لباس عروس مثل میگ نیگ دویدی(ا.ت جان انقد این پیرمردو خسته نکن). چانم نفس نفس زنان بهت رسید. جلوی در بوتیک وایسادی و انگشت اشارتو به سمت یه لباس ساده با آستین های توری گرفته بودی. چان عاشق همین اخلاقت شده بود همیشه چیز های ساده در عین حال زیبا رو انتخاب میکردی. لباسو پرو کردی و اومدی جلوش . کامل میتونستی برقو توی چشاش ببینی
چطور شدم؟
_عالی شدی!!
کمرتو گرفت و توی هوا چرخوندت
_خوشحالم که وارد زندگیم شدی
داخل تالار
چون داشتن میکاپتون میکردن باید توی اتاقای جدا میشستین.
میکاپت با یه خال زیر چشمت تموم شد
ویو ادمین
بله همینطور که داشتی آماده میشدی چان بدبخت داشت از استرس منفجر میشد نمیدونست چکار کنه که باباش صداش زد
&چان....چااان!! پسرم وقتشه
آب دهنشو قورت داد و وارد سالن شد
بایک فرشته که دستاش توی دستای پدرش بود مواجه شد . توی اون روز برای بار هزارم عاشقت شده بود
عاقد*...............( نمیدونم ، عاقدا چی میگن؟)
_بله
بله
داشتید بهم نگاه میکردید که صدای همه بلند شد
۱۲.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.