چند پارتی
#چند_پارتی
#لینو
وقتی میاد خونه و میبینه ......
بعد از سه هفته به خونه برگشته بود .(بخاطر کامبک ها همش تو کمپانی بود)
چون نصفه شب بود زنگ در رو نزد . کلیدش رو از توی جیبش در آورد و در رو باز کرد. چراغا خاموش بودن و همه چیز بهم ریخته بود . بادیدن وضعیت خونه یکم نگران شد. کمی جلو تر رفت که با دیدن مایع قرمزی که روی زمین و کابینت ها ریخته شده بود تپش قلبش بالا رفت. نمیدونست چه خبره ولی میدونست یه بلایی سرت اومده . جای دستو پا توی اون مایع قرمز مشخص بود و حتی یه بچه ۲ ساله هم میتونست بفهمه هر کسی که اونجا بوده داشته برای فرار تقلا میکرده. دستاش میلرزیدن. دیگه آروم قدم بر نمیداشت. تمام خونه رو میدویید تا یه اثری از تو پیدا کنه. به حالِ خونه رسید و با لباسای تو که توی تمام نقاط خونه پخش شده بود مواجه شد. نگرانی که چه عرض کنم داشت دیوونه میشد. اشک توی چشماش جمع شده بود و هر لحظه یه فکر به سرش میزد. نکنه دزد اومده بوده، نکنه یه ساسانگ فن خونه رو پیدا کره باشه نکنه.... که باشنیدن صدایی به خودش اومد
صدای هق هق تو بود
سریع از پله ها بالا رفت تا بتونه منبع صدا رو پیدا کنه .
به سمت در آخرین اتاق حجوم برد . در اتاق خودتون بود
درو باز کرد و با تویی که کنار تخت مُچاله شده بودی مواجه شد .
سریع اومد و تورو تو بغلش کشید
داشتی گریه میکردی
_ا..اا.ت ح..حالت خو..خوبه؟؟
با گریه داد میزدی
+نه...نه
_چ...چیشده؟؟
+لی رانگ لی رانگ
_لی رانگ چیشه ؟ لی رانگ کیه ؟؟ چیشده؟؟
+مم..مرد
دوباره گریه هات اوج گرفت
لینو تازه متوجه تلویزیون اتاقتون که داشت روباه نه دم نشون می داد شد
از یه طرف خوشحال بود که بلایی سرت نیومده از یه طرف احساس میکرد اسکلش کردی و شروع کرد به پوکر نگات کردن
........_
+هااا
_پس اون خونهای تو آشپزخونه چی بود؟
+اونا که خون نبود زدم شیشه مربای مورد علاقتو شکس.....
تازه متوجه شدی که نباید اون حرفو میزدی(ریدی خواهرم🫥)
_چیییییییی؟؟
مربای آلبالوی منو شکوندیییییی؟؟؟؟؟تازه کل خونرم با لباسات پر کردییی آخه بمب اتم نمیتونه اینجوری پخش بشه من فقط میخوام بدونم تو چجوری همه ی مبلارو با لباسات پشوندی . آخه اصلا تو اینهمه لباسو از کجا اوردی؟؟؟( نفس بگیر برادرم)
سرتو پایین گرفته بودی و سعی میکردی نخندی که صحبتاش قطع شد........
#لینو
وقتی میاد خونه و میبینه ......
بعد از سه هفته به خونه برگشته بود .(بخاطر کامبک ها همش تو کمپانی بود)
چون نصفه شب بود زنگ در رو نزد . کلیدش رو از توی جیبش در آورد و در رو باز کرد. چراغا خاموش بودن و همه چیز بهم ریخته بود . بادیدن وضعیت خونه یکم نگران شد. کمی جلو تر رفت که با دیدن مایع قرمزی که روی زمین و کابینت ها ریخته شده بود تپش قلبش بالا رفت. نمیدونست چه خبره ولی میدونست یه بلایی سرت اومده . جای دستو پا توی اون مایع قرمز مشخص بود و حتی یه بچه ۲ ساله هم میتونست بفهمه هر کسی که اونجا بوده داشته برای فرار تقلا میکرده. دستاش میلرزیدن. دیگه آروم قدم بر نمیداشت. تمام خونه رو میدویید تا یه اثری از تو پیدا کنه. به حالِ خونه رسید و با لباسای تو که توی تمام نقاط خونه پخش شده بود مواجه شد. نگرانی که چه عرض کنم داشت دیوونه میشد. اشک توی چشماش جمع شده بود و هر لحظه یه فکر به سرش میزد. نکنه دزد اومده بوده، نکنه یه ساسانگ فن خونه رو پیدا کره باشه نکنه.... که باشنیدن صدایی به خودش اومد
صدای هق هق تو بود
سریع از پله ها بالا رفت تا بتونه منبع صدا رو پیدا کنه .
به سمت در آخرین اتاق حجوم برد . در اتاق خودتون بود
درو باز کرد و با تویی که کنار تخت مُچاله شده بودی مواجه شد .
سریع اومد و تورو تو بغلش کشید
داشتی گریه میکردی
_ا..اا.ت ح..حالت خو..خوبه؟؟
با گریه داد میزدی
+نه...نه
_چ...چیشده؟؟
+لی رانگ لی رانگ
_لی رانگ چیشه ؟ لی رانگ کیه ؟؟ چیشده؟؟
+مم..مرد
دوباره گریه هات اوج گرفت
لینو تازه متوجه تلویزیون اتاقتون که داشت روباه نه دم نشون می داد شد
از یه طرف خوشحال بود که بلایی سرت نیومده از یه طرف احساس میکرد اسکلش کردی و شروع کرد به پوکر نگات کردن
........_
+هااا
_پس اون خونهای تو آشپزخونه چی بود؟
+اونا که خون نبود زدم شیشه مربای مورد علاقتو شکس.....
تازه متوجه شدی که نباید اون حرفو میزدی(ریدی خواهرم🫥)
_چیییییییی؟؟
مربای آلبالوی منو شکوندیییییی؟؟؟؟؟تازه کل خونرم با لباسات پر کردییی آخه بمب اتم نمیتونه اینجوری پخش بشه من فقط میخوام بدونم تو چجوری همه ی مبلارو با لباسات پشوندی . آخه اصلا تو اینهمه لباسو از کجا اوردی؟؟؟( نفس بگیر برادرم)
سرتو پایین گرفته بودی و سعی میکردی نخندی که صحبتاش قطع شد........
۸.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.