BTS, Roman
#زندگی_من
#پارت_نوزدهم
تهیونگ- نکنه میخوای برات درب و باز کنم!!؟
به سرعت پیاده شدم. سمت راستش، یکم عقب تر باهاش هم قدم شدم.
سرم پایین بود. چه حس بدی داشتم، نه سرگرمی، نه درس و مشقی، نه دوست و رفیقی.. هیچی..
تنها کاری که الان باید انجام بدم و بلد باشم، سکوت و چشم گفتن. ولی عیب کداره، هانول هست. من با آدمایی که از خودم بزرگتر رو هم میتونم ترجیح بدم.
توی حس و حال بدبختیه خودم بودم که صدای تهیونگ من و از فکرام دراورد
تهیونگ- بریم داخل اون مغازه
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم داخل شد، منم پشت سرش راه افتادم.
[اولالا! اینجا چی همه لباسای مد داره! ولی اینجا که لباس دتترونه داره،، اصلا چرا من و اورده اینجا!؟ یعنی میخواد برام لباس بخره!!؟] وااای خر ذوق شدم! جدی میخواد برای من لباس بخره!؟
تهیونگ- نمیتونی لباس انتخاب کنی؟!
من- بله!؟!
تهیونگ- هوففف، بیا
کلافه شد.. دنبالش راه افتادم،، چنتا لباس تو خونه ای برداشت.
تهیونگ- اینا خوبه؟
من- اینا برای منه!!!!؟
تهیونگ- اره، دوسشون داری؟
به لباسا نگاهی انداختم.. هم رنگ برداشته بود، مشکی، شکلاتی، صورتی، ابی... خدایا! چقدر کیوتن!
تهیونگ- واستا چنتا شلوارم بردار
من- نه نیا...
تهیونگ- از تعارف بدم میاد
سمت شلوارا رفتم و یکی برداشتم.
من- این و برمیدارم
تهیونگ- داره ازت بوم میاد
من- نه نه! پس اینا رم برمیدارم
دوتا دیگه هم برداشتم. سه تا شلوار، سه تا لباس
تهیونگ- عالیه.
کارت بانکی رو داد و حساب کرد.[واااای چقد خجالت زده شدم!]
تهیونگ- حالا بریم لباس بیرونی بردار.. ایندفعه اگه ببینم تعارف میکنی، همینجا میذارمت و میرم.
خیلی جدی و عصبی بود![لطفا یوشی، این دفعه خجالت نکککش!]
#BTS#ARMY_BTS#BTS_ARMY#ARMY#Jungkook#Teahyung#Namjoon#RM#R_M#J_hope#Jin#Jimin#Suga#Yoongi#AgustD#Nam_jin#Namjin#Teah_kook#Teahkook#Teah_jin#Teahjin#Jin_kook#Jinkook#Nam_kook#Namkook#Roman#Zendegi_man#Roman_Zendegi_man#yooshi
#بی_تی_اس#آرمی_بی_تی_اس#بی_تی_اس_آرمی#آرمی#جونگکوک#جونگ_کوک#تهیونگ#ته_هیونگ#نامجون#آرام#آرم_ام#جیهوپ#جی_هوپ#جین#جیمین#شوگا#یونگی#آگوست_دی#نام_جین#نامجین#ته_کوک#تهکوک#تهجین#ته_جین#جین_کوک#جینکوک#نامکوک#نام_کوک#رمان#رمان_زندگی_من#زندگی_من#یوشی
#پارت_نوزدهم
تهیونگ- نکنه میخوای برات درب و باز کنم!!؟
به سرعت پیاده شدم. سمت راستش، یکم عقب تر باهاش هم قدم شدم.
سرم پایین بود. چه حس بدی داشتم، نه سرگرمی، نه درس و مشقی، نه دوست و رفیقی.. هیچی..
تنها کاری که الان باید انجام بدم و بلد باشم، سکوت و چشم گفتن. ولی عیب کداره، هانول هست. من با آدمایی که از خودم بزرگتر رو هم میتونم ترجیح بدم.
توی حس و حال بدبختیه خودم بودم که صدای تهیونگ من و از فکرام دراورد
تهیونگ- بریم داخل اون مغازه
بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم داخل شد، منم پشت سرش راه افتادم.
[اولالا! اینجا چی همه لباسای مد داره! ولی اینجا که لباس دتترونه داره،، اصلا چرا من و اورده اینجا!؟ یعنی میخواد برام لباس بخره!!؟] وااای خر ذوق شدم! جدی میخواد برای من لباس بخره!؟
تهیونگ- نمیتونی لباس انتخاب کنی؟!
من- بله!؟!
تهیونگ- هوففف، بیا
کلافه شد.. دنبالش راه افتادم،، چنتا لباس تو خونه ای برداشت.
تهیونگ- اینا خوبه؟
من- اینا برای منه!!!!؟
تهیونگ- اره، دوسشون داری؟
به لباسا نگاهی انداختم.. هم رنگ برداشته بود، مشکی، شکلاتی، صورتی، ابی... خدایا! چقدر کیوتن!
تهیونگ- واستا چنتا شلوارم بردار
من- نه نیا...
تهیونگ- از تعارف بدم میاد
سمت شلوارا رفتم و یکی برداشتم.
من- این و برمیدارم
تهیونگ- داره ازت بوم میاد
من- نه نه! پس اینا رم برمیدارم
دوتا دیگه هم برداشتم. سه تا شلوار، سه تا لباس
تهیونگ- عالیه.
کارت بانکی رو داد و حساب کرد.[واااای چقد خجالت زده شدم!]
تهیونگ- حالا بریم لباس بیرونی بردار.. ایندفعه اگه ببینم تعارف میکنی، همینجا میذارمت و میرم.
خیلی جدی و عصبی بود![لطفا یوشی، این دفعه خجالت نکککش!]
#BTS#ARMY_BTS#BTS_ARMY#ARMY#Jungkook#Teahyung#Namjoon#RM#R_M#J_hope#Jin#Jimin#Suga#Yoongi#AgustD#Nam_jin#Namjin#Teah_kook#Teahkook#Teah_jin#Teahjin#Jin_kook#Jinkook#Nam_kook#Namkook#Roman#Zendegi_man#Roman_Zendegi_man#yooshi
#بی_تی_اس#آرمی_بی_تی_اس#بی_تی_اس_آرمی#آرمی#جونگکوک#جونگ_کوک#تهیونگ#ته_هیونگ#نامجون#آرام#آرم_ام#جیهوپ#جی_هوپ#جین#جیمین#شوگا#یونگی#آگوست_دی#نام_جین#نامجین#ته_کوک#تهکوک#تهجین#ته_جین#جین_کوک#جینکوک#نامکوک#نام_کوک#رمان#رمان_زندگی_من#زندگی_من#یوشی
- ۱.۷k
- ۰۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط