رمان زخم عشق تو
رمـان زخٰم عشق تـو
پـارت نهم🫐✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح پس از آن شب بارانی، هوای تازه ای در عمارت جریان داشت. یونا با گرمای بدن جونگکوک از خواب بیدار شد که هنوز محکم او را در آغوش گرفته بود. برای اولین بار، آن بازوها نه زنجیر، بلکه پناهگاه به نظر می رسیدند.
جونگکوک بیدار بود و به او نگاه می کرد. "صبح بخیر، عشق من." صدایش خشن اما پر از حسی بود که یونا نمی توانست نامش را بگذارد.
آن روز، جونگکوک یونا را به باغ عمارت برد. "امروز روز خاصیه." گفت و چشمانش برق می زد.در میان درختان، یک استودیوی رقص ساده ساخته بود. "می خوام با من برقصی."
یونا شگفت زده پرسید: "چرا رقص؟"
"چون در رقص، باید به شریک ات اعتماد کنی." دستش را به سوی او دراز کرد. "و من می خوام تو به من اعتماد کنی."
پذیرفتن آن دست، به معنای پذیرش تمام تاریکی هایش بود. اما یونا، دستش را در دست او گذاشت.جونگکوک او را به مرکز استودیو هدایت کرد. موسیقی کلاسیک آرامی پخش می شد. ابتدا حرکاتشان خشک و ناموزون بود، اما به تدریج، بدن هایشان با هم هماهنگ شد.
"می دونی چرا همیشه می گم تو مال منی؟"جونگکوک در حین رقص در گوشش زمزمه کرد.
√چون تو تنها کسی هستی که منو می بینی. نه پسر مافیا رو، نه قاتل رو. خودم رو می بینی.
یونا سرش را بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد. "شاید من هر دوی اونارو می بینم."
در آن لحظه، چیزی در چشمان جونگکوک شکست. گویی برای اولین بار کسی او را با تمام وجودش دیده بود.ناگهان موسیقی قطع شد. جونگکوک رهایش نکرد. "حالا می خوام یه رقص دیگه بهت یاد بدم." گفت و اسلحه ای از پشتش بیرون آورد. "رقص مرگ و زندگی."
او به یونا نشان داد که چگونه اسلحه را در دست بگیرد، چگونه نشانه بگیرد. دستانش دستان یونا را هدایت می کرد. √دنیای ما دنیای خطرناکیه. باید یاد بگیری از خودت محافظت کنی.
یونا با تعجب پرسید:چرا داری اینا رو به من یاد می دی؟
√چون می خوام زنده بمونی. حتی اگه یه روز من نباشم که ازت محافظت کنم.
این جمله مانند زخمی عمیق در قلب یونا نشست. او ناگهان فهمید که شاید جونگکوک بیش از آنچه نشان می داد، آسیب دیده بود.وقتی خورشید در حال غروب بود، یونا خسته در آغوش او افتاد. جونگکوک او را بلند کرد و به سمت عمارت برد.
√فردا می خوام جایی رو بهت نشون بدم.جایی که هیچکس از وجودش خبر نداره. رازهای من تو اونجاست.
و یونا فهمید که این تازه آغاز سفر آنها به اعماق تاریکی یکدیگر بود. رقص آنها تازه شروع شده بود، و این بار، روی لبه تیغی از عشق، نفرت و رازهایی بود که می توانست هر دوی آنها را نابود کند.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #جونگ_کوک
پـارت نهم🫐✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح پس از آن شب بارانی، هوای تازه ای در عمارت جریان داشت. یونا با گرمای بدن جونگکوک از خواب بیدار شد که هنوز محکم او را در آغوش گرفته بود. برای اولین بار، آن بازوها نه زنجیر، بلکه پناهگاه به نظر می رسیدند.
جونگکوک بیدار بود و به او نگاه می کرد. "صبح بخیر، عشق من." صدایش خشن اما پر از حسی بود که یونا نمی توانست نامش را بگذارد.
آن روز، جونگکوک یونا را به باغ عمارت برد. "امروز روز خاصیه." گفت و چشمانش برق می زد.در میان درختان، یک استودیوی رقص ساده ساخته بود. "می خوام با من برقصی."
یونا شگفت زده پرسید: "چرا رقص؟"
"چون در رقص، باید به شریک ات اعتماد کنی." دستش را به سوی او دراز کرد. "و من می خوام تو به من اعتماد کنی."
پذیرفتن آن دست، به معنای پذیرش تمام تاریکی هایش بود. اما یونا، دستش را در دست او گذاشت.جونگکوک او را به مرکز استودیو هدایت کرد. موسیقی کلاسیک آرامی پخش می شد. ابتدا حرکاتشان خشک و ناموزون بود، اما به تدریج، بدن هایشان با هم هماهنگ شد.
"می دونی چرا همیشه می گم تو مال منی؟"جونگکوک در حین رقص در گوشش زمزمه کرد.
√چون تو تنها کسی هستی که منو می بینی. نه پسر مافیا رو، نه قاتل رو. خودم رو می بینی.
یونا سرش را بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد. "شاید من هر دوی اونارو می بینم."
در آن لحظه، چیزی در چشمان جونگکوک شکست. گویی برای اولین بار کسی او را با تمام وجودش دیده بود.ناگهان موسیقی قطع شد. جونگکوک رهایش نکرد. "حالا می خوام یه رقص دیگه بهت یاد بدم." گفت و اسلحه ای از پشتش بیرون آورد. "رقص مرگ و زندگی."
او به یونا نشان داد که چگونه اسلحه را در دست بگیرد، چگونه نشانه بگیرد. دستانش دستان یونا را هدایت می کرد. √دنیای ما دنیای خطرناکیه. باید یاد بگیری از خودت محافظت کنی.
یونا با تعجب پرسید:چرا داری اینا رو به من یاد می دی؟
√چون می خوام زنده بمونی. حتی اگه یه روز من نباشم که ازت محافظت کنم.
این جمله مانند زخمی عمیق در قلب یونا نشست. او ناگهان فهمید که شاید جونگکوک بیش از آنچه نشان می داد، آسیب دیده بود.وقتی خورشید در حال غروب بود، یونا خسته در آغوش او افتاد. جونگکوک او را بلند کرد و به سمت عمارت برد.
√فردا می خوام جایی رو بهت نشون بدم.جایی که هیچکس از وجودش خبر نداره. رازهای من تو اونجاست.
و یونا فهمید که این تازه آغاز سفر آنها به اعماق تاریکی یکدیگر بود. رقص آنها تازه شروع شده بود، و این بار، روی لبه تیغی از عشق، نفرت و رازهایی بود که می توانست هر دوی آنها را نابود کند.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#سناریو #فیک
#جونگکوک #جونگ_کوک
- ۱۰.۲k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط