پارت ۱۳۱ آخرین تکه قلبم.
#پارت_۱۳۱ #آخرین_تکه_قلبم.
سریع به جلوی اون در نگاه کردم.
منو نیما رفتیم سمت آریو.
با اخم بهمون گفت:
_زود باشید یه جا قایم شید نگرانم نباش باباجی کاری به من نداره من هواسشونو پرت می کنم شما برید داخل ویلا.
دلم نبود ازشد جدا شم.
نیما منو کشوند و مجبورم کرد راه بیوفتم.
به محض اینکه نگهبانا رفتن سمت آریو دیدم ماهم رفتیم سمت ویلا.
زیر لب صلوات فرستادم و دعا کردم و دوباره صلوات فرستادم.
ته این قصه اگه کسی قراره نباشه من باشم خدا..
سدیع رفتیم داخل.
نیما دستمو گرفت و با دقت به به اطراف نگاه کرد.
آروم پله ها رو بالا رفتیم .
چیزی به در اصلی نمونده بود.
صدای بابا حاجی رو شنیدم.
جلوی نیما رو گرفتم:
_صدای باباحاجیم رو شنیدم ..وایس.
همه چیز رو بصورت نامفهوم می شنیدم. "نباید کنجکاوی می کردی"تاوان "مرگ"مادر بی چاره ات"
یه قهقه ی طولانی.
_باید زنگ بزنیم پلیس.
_شر میشه ..
_شده اون صد در صد آریو رو هم می کشه..قبل اینکه اتفاقی برای آریو بیوفته واسش سوپرایز دارم..بریم تو.
_مطمئنی؟
_آره تا حالا انقدر مطمئن نبودم.. بریم.
_باشه.
درو باز کردم.
آهو با دماغ خونی و دست و پای بسته یه گوشه افتاده بود.
باباحاجی با دیدنم تعجب کرد.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_اومدم پیش خواهرم.
_نباید این کارو می کردی!
_دیگه شد..
_بهتره همین راهی که اومدیو برگردی و شتر دیدی ندیدی وگرنه...
نذاشتم ادامه بده..اسلحه ای که متعلق به بابا بود رو درآوردم و گرفتم جلوش.
_دیگه تمومه...دستاتو بگیر بالای سرت..
به نیما اشاره کردم.
_برو بگردش.
به محض اینکه نیما رعت سمت باباحاجی منم رفتم سمت آهو.
_بنظر خوب نمیای؟
با چشمایی خنثی بهم زل زده بود.
_فکر نمی کردم تا این حد زرنگ باشی.
_ما اهل صلحیم و آماده ی جنگ!
تنابارو بردم پیش باباحاجی و با کمک نیما دستاشو بستیم.
باورم نمی شد .. حتی توی خوابم فکر نمی کردم یه روز همچین کاری کنم.
این بی احترامی نبود..تاوان آدمی بود که خیلی وقته پشت ظاهر خوبش قایم شده.
گوشیشو از جیبش دراوررم و گفتم:
_به نوچه هات بگو جمع کنن برن..آریو رو هم ول کنن.
بهم گفت شماره ی کدومو بگیرم و کاری که ازش خواستمو انجام داد.
صدای آژیر پلیس ها به گوش خورد.
سری از روی ترس تکون داد و گفت:
_چرا اینکارو کردی؟
_چیزی که عوض داره گله نداره من کاری نکردم این تاوان ظالم بودنه.
_من واسه تو چیزی مگه کم گذاشتم؟
_نمی خوام به زبون بیارم اما یه عمر بهم بد کردی!اما من از تو انتقام نگرفتم..
به آهو اشاره کردم:
_من خواهر خودمو نجات دادمو انتقام اونو گرفتم.
_این کارت بی جواب نمی مونه نیاز..
به نیما و آوهو اشاره کردم:
_بریم بچه ها.
پله ها رو این بارم با دقت اومدیم پایین و نیما با دقت اطرافو نگاه کرد.
تا خواستم بیوفتم جلو با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
_خطرناکه نیاز میفهمی؟
سریع به جلوی اون در نگاه کردم.
منو نیما رفتیم سمت آریو.
با اخم بهمون گفت:
_زود باشید یه جا قایم شید نگرانم نباش باباجی کاری به من نداره من هواسشونو پرت می کنم شما برید داخل ویلا.
دلم نبود ازشد جدا شم.
نیما منو کشوند و مجبورم کرد راه بیوفتم.
به محض اینکه نگهبانا رفتن سمت آریو دیدم ماهم رفتیم سمت ویلا.
زیر لب صلوات فرستادم و دعا کردم و دوباره صلوات فرستادم.
ته این قصه اگه کسی قراره نباشه من باشم خدا..
سدیع رفتیم داخل.
نیما دستمو گرفت و با دقت به به اطراف نگاه کرد.
آروم پله ها رو بالا رفتیم .
چیزی به در اصلی نمونده بود.
صدای بابا حاجی رو شنیدم.
جلوی نیما رو گرفتم:
_صدای باباحاجیم رو شنیدم ..وایس.
همه چیز رو بصورت نامفهوم می شنیدم. "نباید کنجکاوی می کردی"تاوان "مرگ"مادر بی چاره ات"
یه قهقه ی طولانی.
_باید زنگ بزنیم پلیس.
_شر میشه ..
_شده اون صد در صد آریو رو هم می کشه..قبل اینکه اتفاقی برای آریو بیوفته واسش سوپرایز دارم..بریم تو.
_مطمئنی؟
_آره تا حالا انقدر مطمئن نبودم.. بریم.
_باشه.
درو باز کردم.
آهو با دماغ خونی و دست و پای بسته یه گوشه افتاده بود.
باباحاجی با دیدنم تعجب کرد.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_اومدم پیش خواهرم.
_نباید این کارو می کردی!
_دیگه شد..
_بهتره همین راهی که اومدیو برگردی و شتر دیدی ندیدی وگرنه...
نذاشتم ادامه بده..اسلحه ای که متعلق به بابا بود رو درآوردم و گرفتم جلوش.
_دیگه تمومه...دستاتو بگیر بالای سرت..
به نیما اشاره کردم.
_برو بگردش.
به محض اینکه نیما رعت سمت باباحاجی منم رفتم سمت آهو.
_بنظر خوب نمیای؟
با چشمایی خنثی بهم زل زده بود.
_فکر نمی کردم تا این حد زرنگ باشی.
_ما اهل صلحیم و آماده ی جنگ!
تنابارو بردم پیش باباحاجی و با کمک نیما دستاشو بستیم.
باورم نمی شد .. حتی توی خوابم فکر نمی کردم یه روز همچین کاری کنم.
این بی احترامی نبود..تاوان آدمی بود که خیلی وقته پشت ظاهر خوبش قایم شده.
گوشیشو از جیبش دراوررم و گفتم:
_به نوچه هات بگو جمع کنن برن..آریو رو هم ول کنن.
بهم گفت شماره ی کدومو بگیرم و کاری که ازش خواستمو انجام داد.
صدای آژیر پلیس ها به گوش خورد.
سری از روی ترس تکون داد و گفت:
_چرا اینکارو کردی؟
_چیزی که عوض داره گله نداره من کاری نکردم این تاوان ظالم بودنه.
_من واسه تو چیزی مگه کم گذاشتم؟
_نمی خوام به زبون بیارم اما یه عمر بهم بد کردی!اما من از تو انتقام نگرفتم..
به آهو اشاره کردم:
_من خواهر خودمو نجات دادمو انتقام اونو گرفتم.
_این کارت بی جواب نمی مونه نیاز..
به نیما و آوهو اشاره کردم:
_بریم بچه ها.
پله ها رو این بارم با دقت اومدیم پایین و نیما با دقت اطرافو نگاه کرد.
تا خواستم بیوفتم جلو با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
_خطرناکه نیاز میفهمی؟
۷.۹k
۰۸ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.