پارت ۱۲۹ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۲۹ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
هوای شهر دلگیره..
از ماشین پیاده شدم و ماسک مشکی رنگمو به صورتم زدم و کلاه کاپشنمو انداختم رو سرم.
جلوی یه باغ بودم.
به لوکیشن نگاه کردم.
درست همین اطراف بود.
احتمالش دادم درش قفل باشه.
با شنیدن صدای کفش و صحبت چند تا مرد پشت خرابه قایم شدم.
طوری که متوجه ی من نشن نگاهشون کردم.
هیکلای درشت و ترسناکی داشتن!
اینطوری نمی تونستم از پسشون بر بیام.
تنها کسی که به ذهنم اومد نیما بود.
شماره اش رو گرفتم ،مشترک مورد نظر پاسخ گو نمی باشد.دوباره گرفتمش این بار رفت روی پیغام گیر.
_سلام نیما هر وقت تونستی بیا به این آدرسی که برات فرستادم،توی شرایط بدی گیر کردم به کمک احتیاج دارم.
دومین نفری که به ذهنم رسید .
بهترین رفیق و ناب ترین دوست از زمان بچگیم تا امروز!
"آریو"
پسر عمه ام.
شماره اش رو گرفتم. بعد از خوردن دو بوق برداشت.
_الو
_الو سلام چطوری وکیل پایه یک داد گستری؟
_خوبم خوبی؟
_خوبم به کمکت احتیاج دارم!
_چه کمکی؟
_چیزی که قراره بشنوی ممکنه با عقل و قلبت یکی نباشه اما واقعیت داره!
_مهم نیست بگو .
_به هیچ کس ؟
_نمی گم.
**
به ماسک آریو نگاه کردم و جلوی دهنمو گرفتم نخندم.
انگشت اشاره اشو گرفت جلوی دهنشو گفت:
_هیس!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه.
_بریم؟
_بریم.
یهو با اومدن یه دست روی شونه ام برگشتم و با دیدن نیما دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم:
_وای مردم..
_ترسیدی؟
آریو و نیما با بی میلی همو نگاه کردن و واسه هم تاقچه بالا گذاشتن.
رو به نیما گفتم:
_پسر عمه ام آریو!
روبه آریو ام گفتم:
_نیما !
روم نشد بگم همونی که باهاش دوستم.
سری تکون دادن هردوشون.
به نیما نگاه نکردم.
صدرصد الان دلش می خواست چشممو دراره.
تا خواستم برم دستمو گرفت و گفت:
_تا نگی چی شده و با این اینجا چیکار می کنی جایی نمی ریم.
فشار دستشو بیشتر کرد.
_آخ..دستم نیما.
_بگو ببینم.
_باشه می گم همه چیو بهت..دستمو فشار نده نیما.
آریو وقتی با دیدن درد کشیدن من با اخم رفت سمتشو گفت:
_چی کار می کنی؟ول کن دستشو.
نیما هلش داد و گفت:
_به تو مربوط نیست.
جلوی آریو رو گرفتم و گفتم:
_چیزی نیست تو برو اونجا ماهم الان میایم.
با افسوس سرشو تکون داد و رفت جلو تر.
_غیرتی ام میشه روت خوبه که!
_دفعه ی قبل بخاطر این فکر و خیالای اشتباه تموم کردیم بس کن این بار منطقی رفتار کن.
_می شنوم .
_کسی که اینجا گرفتنش و زندونیش کردن خواهر منه.گ می دونم باورش سخته برای خودمم سخته ولی عین حقیقته و من می خوام نجاتش بدم.
پوزخندی زد و گفت:
_مسخره گرفتی نه؟
_مسخره نیست من برا این بهت زنگ زدم اگه کمکمون میدی که ممنونم واقعا ازت ولی اگه ام نه اشکالی نداره حق می دم بهت.
عمیق به چشمام نگاه کرد.
اثری از عصبانیت چند دقیقه قبلش نبود.
دستم سر شده بود.
یهو هواسش به دستم..
نیاز:
هوای شهر دلگیره..
از ماشین پیاده شدم و ماسک مشکی رنگمو به صورتم زدم و کلاه کاپشنمو انداختم رو سرم.
جلوی یه باغ بودم.
به لوکیشن نگاه کردم.
درست همین اطراف بود.
احتمالش دادم درش قفل باشه.
با شنیدن صدای کفش و صحبت چند تا مرد پشت خرابه قایم شدم.
طوری که متوجه ی من نشن نگاهشون کردم.
هیکلای درشت و ترسناکی داشتن!
اینطوری نمی تونستم از پسشون بر بیام.
تنها کسی که به ذهنم اومد نیما بود.
شماره اش رو گرفتم ،مشترک مورد نظر پاسخ گو نمی باشد.دوباره گرفتمش این بار رفت روی پیغام گیر.
_سلام نیما هر وقت تونستی بیا به این آدرسی که برات فرستادم،توی شرایط بدی گیر کردم به کمک احتیاج دارم.
دومین نفری که به ذهنم رسید .
بهترین رفیق و ناب ترین دوست از زمان بچگیم تا امروز!
"آریو"
پسر عمه ام.
شماره اش رو گرفتم. بعد از خوردن دو بوق برداشت.
_الو
_الو سلام چطوری وکیل پایه یک داد گستری؟
_خوبم خوبی؟
_خوبم به کمکت احتیاج دارم!
_چه کمکی؟
_چیزی که قراره بشنوی ممکنه با عقل و قلبت یکی نباشه اما واقعیت داره!
_مهم نیست بگو .
_به هیچ کس ؟
_نمی گم.
**
به ماسک آریو نگاه کردم و جلوی دهنمو گرفتم نخندم.
انگشت اشاره اشو گرفت جلوی دهنشو گفت:
_هیس!
سری تکون دادم و گفتم:
_باشه.
_بریم؟
_بریم.
یهو با اومدن یه دست روی شونه ام برگشتم و با دیدن نیما دستمو گذاشتم روی قلبم و گفتم:
_وای مردم..
_ترسیدی؟
آریو و نیما با بی میلی همو نگاه کردن و واسه هم تاقچه بالا گذاشتن.
رو به نیما گفتم:
_پسر عمه ام آریو!
روبه آریو ام گفتم:
_نیما !
روم نشد بگم همونی که باهاش دوستم.
سری تکون دادن هردوشون.
به نیما نگاه نکردم.
صدرصد الان دلش می خواست چشممو دراره.
تا خواستم برم دستمو گرفت و گفت:
_تا نگی چی شده و با این اینجا چیکار می کنی جایی نمی ریم.
فشار دستشو بیشتر کرد.
_آخ..دستم نیما.
_بگو ببینم.
_باشه می گم همه چیو بهت..دستمو فشار نده نیما.
آریو وقتی با دیدن درد کشیدن من با اخم رفت سمتشو گفت:
_چی کار می کنی؟ول کن دستشو.
نیما هلش داد و گفت:
_به تو مربوط نیست.
جلوی آریو رو گرفتم و گفتم:
_چیزی نیست تو برو اونجا ماهم الان میایم.
با افسوس سرشو تکون داد و رفت جلو تر.
_غیرتی ام میشه روت خوبه که!
_دفعه ی قبل بخاطر این فکر و خیالای اشتباه تموم کردیم بس کن این بار منطقی رفتار کن.
_می شنوم .
_کسی که اینجا گرفتنش و زندونیش کردن خواهر منه.گ می دونم باورش سخته برای خودمم سخته ولی عین حقیقته و من می خوام نجاتش بدم.
پوزخندی زد و گفت:
_مسخره گرفتی نه؟
_مسخره نیست من برا این بهت زنگ زدم اگه کمکمون میدی که ممنونم واقعا ازت ولی اگه ام نه اشکالی نداره حق می دم بهت.
عمیق به چشمام نگاه کرد.
اثری از عصبانیت چند دقیقه قبلش نبود.
دستم سر شده بود.
یهو هواسش به دستم..
۷.۶k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.