پارت ۱۳۰ آخرین تکه قلبم
#پارت_۱۳۰ #آخرین_تکه_قلبم
اثری از عصبانیت چند دقیقه قبلش نبود.
دستم سر شده بود.
یهو هواسش به دستم جمع شد.
اخم کرد و گفت:
_دستت..آروم نوازشش کرد.
_درد می کنه؟
_نه بی حس شده.
آروم دستمو برد سمت لبش و بوسیدش.
_خوبه؟
_اوهوم.
منو کشید تو آغوشش و گفت:
_باور کردم هستم تا آخرش
به آریو نگاه کردم ک هواسش به ما نبود.
_بریم؟
سرشو تکون داد و گفت:
_بریم.
****
رو به هردوشون گفتم:
_بخاطر من با همدیگه خوب باشید و همکاری کنید باهم..فقط بخاطر من.
سری تکون دادن و
آریو دستشو اورد جلوی نیما و گفت:
_بخاطر آی نیاز(آبجی نیاز)
_فقط به خاطر نیازم..
لبخند زدم و گفتم:
_دم هردوتون گرم.
نیما دستشو گرفت واسه آریو و آریو از دیوار رفت بالا.
بعد از چند ثانیه صدای کفش آریو اومد و با باز کردن در نفس راحتی کشیدم.
زمزمه وار صلوات می فرستادم.
با شنیدن صدا سریع رفتیم سمت انباری.
به هردوشون گفتم:
_گوشیاتونو بزارید رو سایلنت.
گوشمو تیز کردم تا بتونم بشنوم چی میگن.
_چنگیز خان روی تصمیمش مطمئن نبود.
_نه اتفاقا خیلی مطمئن بود.
_یعضی وقتا باورم نمیشه چطور می تونه انقدر دل داشته باشه هرچی نباشه نوه اشه.
_آره اما نوه ای که هدفش خراب کردن توعه باید از روی زمین محو شه.
_به هر حال یه ساعت دیگه همه چی تموم میشه..
_حسین کجاست که ببینه دختر اولش قراره پر پر شه.
بعدم هردو زدن زیر خنده..
دلم پر پر شد .. یه آدم چطور می تونست زیر ظاهر خوبش انقدر ترسناک و ظالم باشه؟
واقعا بابا تو کجایی که کمکمون کنی؟
سریع رو به اون دوتا گفتم:
_باید هر چه زودتر بربم و نجاتش بدیم قراره تا یه ساعت دیگه بکشنش.
_از کجا می دونی؟
_شنیدم حرفاشونو.
یعد از اینکه اون دوتا رفتن . آروم از انباری اومدیم بیرون.
یه چوب برداشتم.
و راه افتادیم.
باغ بزرگی بود.
_هرکس بهتره بره یه سمت باغ.
آریو به نیما گفت:
_شما دوتا باهم باشد منم میرم این ور تنها گذاشتن آی نیازم خطرناکه.
نیما سری تکون داد و گفت:
_اوهوم.
رو به آریو گفتم:
_مراقب خودت باش گوشیتم چک کن اگه کارت داشتیم باهات در تماس باشیم..مسیج میدیم بهم اوکی؟
_باشه.
دور شدنش رو تماشا کردم و صلوات فرستادم .
با نیما ویلایی رو دیدیم که دوتا نگهبان وایساده بود کنار در ورودی اش.
_این دوتا رو چیکار کنیم؟
سرشو خاروند و گفت:
_منتطر می مونیم تا برن!
_خداکنه زودتر برن.
به ساعت نگاه کردم یه ۱۰ دقیقه ای می شد منتظر بودیم یه تکونی بخورند اما دریغ از اینکه سرشونم بخارونن.
به اریو مسیج دادم:
_چیشد خبری شد؟
بعد از چند دقیقه مسیج داد:
_نه الان میام پیش شما.
_خیلی نراقب باش ما پشت یه درخت بزرگی قایم شدیم.
با دیدن آریو لبخند زدم و اشاره کردم بیاد سمتمون.
چیزی نمونده بوو که یهو پاش گیر کرد و افتاد رو زمین.
صدای زمین خوردنش وحشتو به جونم انداخت..
_ای وای
اثری از عصبانیت چند دقیقه قبلش نبود.
دستم سر شده بود.
یهو هواسش به دستم جمع شد.
اخم کرد و گفت:
_دستت..آروم نوازشش کرد.
_درد می کنه؟
_نه بی حس شده.
آروم دستمو برد سمت لبش و بوسیدش.
_خوبه؟
_اوهوم.
منو کشید تو آغوشش و گفت:
_باور کردم هستم تا آخرش
به آریو نگاه کردم ک هواسش به ما نبود.
_بریم؟
سرشو تکون داد و گفت:
_بریم.
****
رو به هردوشون گفتم:
_بخاطر من با همدیگه خوب باشید و همکاری کنید باهم..فقط بخاطر من.
سری تکون دادن و
آریو دستشو اورد جلوی نیما و گفت:
_بخاطر آی نیاز(آبجی نیاز)
_فقط به خاطر نیازم..
لبخند زدم و گفتم:
_دم هردوتون گرم.
نیما دستشو گرفت واسه آریو و آریو از دیوار رفت بالا.
بعد از چند ثانیه صدای کفش آریو اومد و با باز کردن در نفس راحتی کشیدم.
زمزمه وار صلوات می فرستادم.
با شنیدن صدا سریع رفتیم سمت انباری.
به هردوشون گفتم:
_گوشیاتونو بزارید رو سایلنت.
گوشمو تیز کردم تا بتونم بشنوم چی میگن.
_چنگیز خان روی تصمیمش مطمئن نبود.
_نه اتفاقا خیلی مطمئن بود.
_یعضی وقتا باورم نمیشه چطور می تونه انقدر دل داشته باشه هرچی نباشه نوه اشه.
_آره اما نوه ای که هدفش خراب کردن توعه باید از روی زمین محو شه.
_به هر حال یه ساعت دیگه همه چی تموم میشه..
_حسین کجاست که ببینه دختر اولش قراره پر پر شه.
بعدم هردو زدن زیر خنده..
دلم پر پر شد .. یه آدم چطور می تونست زیر ظاهر خوبش انقدر ترسناک و ظالم باشه؟
واقعا بابا تو کجایی که کمکمون کنی؟
سریع رو به اون دوتا گفتم:
_باید هر چه زودتر بربم و نجاتش بدیم قراره تا یه ساعت دیگه بکشنش.
_از کجا می دونی؟
_شنیدم حرفاشونو.
یعد از اینکه اون دوتا رفتن . آروم از انباری اومدیم بیرون.
یه چوب برداشتم.
و راه افتادیم.
باغ بزرگی بود.
_هرکس بهتره بره یه سمت باغ.
آریو به نیما گفت:
_شما دوتا باهم باشد منم میرم این ور تنها گذاشتن آی نیازم خطرناکه.
نیما سری تکون داد و گفت:
_اوهوم.
رو به آریو گفتم:
_مراقب خودت باش گوشیتم چک کن اگه کارت داشتیم باهات در تماس باشیم..مسیج میدیم بهم اوکی؟
_باشه.
دور شدنش رو تماشا کردم و صلوات فرستادم .
با نیما ویلایی رو دیدیم که دوتا نگهبان وایساده بود کنار در ورودی اش.
_این دوتا رو چیکار کنیم؟
سرشو خاروند و گفت:
_منتطر می مونیم تا برن!
_خداکنه زودتر برن.
به ساعت نگاه کردم یه ۱۰ دقیقه ای می شد منتظر بودیم یه تکونی بخورند اما دریغ از اینکه سرشونم بخارونن.
به اریو مسیج دادم:
_چیشد خبری شد؟
بعد از چند دقیقه مسیج داد:
_نه الان میام پیش شما.
_خیلی نراقب باش ما پشت یه درخت بزرگی قایم شدیم.
با دیدن آریو لبخند زدم و اشاره کردم بیاد سمتمون.
چیزی نمونده بوو که یهو پاش گیر کرد و افتاد رو زمین.
صدای زمین خوردنش وحشتو به جونم انداخت..
_ای وای
۶.۵k
۰۶ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.