حقیقت پنهان🌱
حقیقت پنهان🌱
part 65
متین: اینها نگاشون کن
*و بعدصفحه ی گوشیو نشون بچه ها دادم و اوناهم عکسو دیدن.... حتی خود محراب و مهشادم دیدن..
(نویسنده:اون عکسی که مهشاد نزدیک بود بخوره زمین که محراب بغلش کرد..تو رستورانه)
ممد: اووووو پس چه صحنه ای رو از دست دادم..
نیکا: خب همینطوری که تو بغل همین وایسا منم یه عکس بگیرم
محراب: چیچیو وایسا منم عکس بگیرم از تو بغل من بیا بیرون ببینمم
مهشاد: خب منم سه ساعته دارم همینو میگمم
دیا: قبل اینکه متین این عکسو نشون بده من گرفتم😂
نیکا: عه خب پس بر منم بفرست
دیانا: بزار با فیلما عکسا عروسی شون واست میفرستم یه باره😂
نیکا: اوک😂
مهشاد: بچه ها ما فقط رفیقیم این حرفا چیهه
عسل: نه دیگه پنهون نکنید
محراب: بخداااا من بی گناهمم
ممد: نمیخوایم که دستگیرت کنیم میگی بی گناهی که
تازه میخوایم یه چیزی ام دستگیرتو بشهه
محراب: چی
ممد: 😐
ینی من خنگ تر ع تو جایی ندیدم تاحالا باید این خنگ بودنتو درست کنی برا همینه که تا الان سینگلی
ارسلان: 😐چه ربطی داره
ممد: خب چون کسی حاضر نیس باهاش رل بزنه دیگه
ارسلان: عا اوک
ممد: بیا خنگ بودن توعم به این مارمولک سرایت کرد
دیانا: خخخخ
ارسلان: اصلنم خنده دار نبود
دیانا:*درهمین حال که داشتم خندمو پنهون میکردم گفتم*: بعله درسته... ببخشید(مقداری خنده)
محراب:*همه گی از توی ترن اومدیم بیرون*
متین: هوا تاریک شدع من میگم بریم یجا
رضا: کجاا
متین: دستشویی
رضا:* با چشمای بیش از حد باز شده بهش نگا کردمم*
رضا: داداش مث اینکه تو این ترنه بودی مغزت جابه جا شده
متین: توعم دستشویی داری دیگههه
رضا: نه... اسکلی عاااا
متین: چرا از ترن ترسیدی الان دستشوییت گرفته من میدونم.... یه دیقه بیاااا
*و بعد بازوشو گرفتم و به سمت دستشویی کشوندمش
ـــــــ....... ـــــــ.....ـــــــ........
رضا: مرتیکه معلومه کجایی تو منو سه ساعته علاف کردیییی
متین: داشتم هماهنگیارو میکردم
رضا: هماهنگی چی؟ آشنا دیدی؟
متین: نه بابا با تلفن داشتم هماهنگ میکردم... اخه اینجا تو دستشویی که نمیشد
رضا: خب حالا منو کشوندی اینجا که چی
متین: من واسه تولد نیکا کافه رزرو کردم که سوپرایزش کنم
رضا: خب
متین: خب بیاین بریم کافه دیگههه
رضا: اها اوکی گرفتمم... خب برید دیگه
متین: 😐
بچها؟؟
رضا: مگه میخوای ماعم بیایم
متین: خو آره دیگههه
رضا: عا هاااا
متین: من تا چن دیقه پیش حس میکردم مغزت جابه جا شده الان دیگه مطمعنمم که جا به جا شدع
رضا: بلفرض که ما باهم اشنا نشده بودیم
متین: خب
رضا: خب یعنی آشنا شدن ما ده نفر اتفاقی بودع اونوقت یعنی اگه اشنا نمیشدیم تو خودت تنهایی با نیکا میرفتی
متین: آره
رضا: تو گوه خوردی
متین: خب توروهم دعوتت میکردمم
رضا: خب اون موقع من رل نداشتم و نمیومدمم
بقیه تو کامنت
part 65
متین: اینها نگاشون کن
*و بعدصفحه ی گوشیو نشون بچه ها دادم و اوناهم عکسو دیدن.... حتی خود محراب و مهشادم دیدن..
(نویسنده:اون عکسی که مهشاد نزدیک بود بخوره زمین که محراب بغلش کرد..تو رستورانه)
ممد: اووووو پس چه صحنه ای رو از دست دادم..
نیکا: خب همینطوری که تو بغل همین وایسا منم یه عکس بگیرم
محراب: چیچیو وایسا منم عکس بگیرم از تو بغل من بیا بیرون ببینمم
مهشاد: خب منم سه ساعته دارم همینو میگمم
دیا: قبل اینکه متین این عکسو نشون بده من گرفتم😂
نیکا: عه خب پس بر منم بفرست
دیانا: بزار با فیلما عکسا عروسی شون واست میفرستم یه باره😂
نیکا: اوک😂
مهشاد: بچه ها ما فقط رفیقیم این حرفا چیهه
عسل: نه دیگه پنهون نکنید
محراب: بخداااا من بی گناهمم
ممد: نمیخوایم که دستگیرت کنیم میگی بی گناهی که
تازه میخوایم یه چیزی ام دستگیرتو بشهه
محراب: چی
ممد: 😐
ینی من خنگ تر ع تو جایی ندیدم تاحالا باید این خنگ بودنتو درست کنی برا همینه که تا الان سینگلی
ارسلان: 😐چه ربطی داره
ممد: خب چون کسی حاضر نیس باهاش رل بزنه دیگه
ارسلان: عا اوک
ممد: بیا خنگ بودن توعم به این مارمولک سرایت کرد
دیانا: خخخخ
ارسلان: اصلنم خنده دار نبود
دیانا:*درهمین حال که داشتم خندمو پنهون میکردم گفتم*: بعله درسته... ببخشید(مقداری خنده)
محراب:*همه گی از توی ترن اومدیم بیرون*
متین: هوا تاریک شدع من میگم بریم یجا
رضا: کجاا
متین: دستشویی
رضا:* با چشمای بیش از حد باز شده بهش نگا کردمم*
رضا: داداش مث اینکه تو این ترنه بودی مغزت جابه جا شده
متین: توعم دستشویی داری دیگههه
رضا: نه... اسکلی عاااا
متین: چرا از ترن ترسیدی الان دستشوییت گرفته من میدونم.... یه دیقه بیاااا
*و بعد بازوشو گرفتم و به سمت دستشویی کشوندمش
ـــــــ....... ـــــــ.....ـــــــ........
رضا: مرتیکه معلومه کجایی تو منو سه ساعته علاف کردیییی
متین: داشتم هماهنگیارو میکردم
رضا: هماهنگی چی؟ آشنا دیدی؟
متین: نه بابا با تلفن داشتم هماهنگ میکردم... اخه اینجا تو دستشویی که نمیشد
رضا: خب حالا منو کشوندی اینجا که چی
متین: من واسه تولد نیکا کافه رزرو کردم که سوپرایزش کنم
رضا: خب
متین: خب بیاین بریم کافه دیگههه
رضا: اها اوکی گرفتمم... خب برید دیگه
متین: 😐
بچها؟؟
رضا: مگه میخوای ماعم بیایم
متین: خو آره دیگههه
رضا: عا هاااا
متین: من تا چن دیقه پیش حس میکردم مغزت جابه جا شده الان دیگه مطمعنمم که جا به جا شدع
رضا: بلفرض که ما باهم اشنا نشده بودیم
متین: خب
رضا: خب یعنی آشنا شدن ما ده نفر اتفاقی بودع اونوقت یعنی اگه اشنا نمیشدیم تو خودت تنهایی با نیکا میرفتی
متین: آره
رضا: تو گوه خوردی
متین: خب توروهم دعوتت میکردمم
رضا: خب اون موقع من رل نداشتم و نمیومدمم
بقیه تو کامنت
۶.۶k
۰۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.