آژانس دونفره پارت ۷
یوکوهاما_عصر ۷/۲۵
چویا با هیجان میگه: قبل از اینکه منو دازای همو اینجا ببینیم یکی به هر دومون زنگ زد و به هر دومونم یه چیزو گفت
دازای: به من گفت فقط تا ۷۲ ساعت دیگه فرصت دارم به توکیو برم
چویا: و به منم گفت تا ۷۲ ساعت دیگه فرصت دارم تا دازای رو پیدا کنم و به توکیو ببرم
دازای و چویا: وگرنه اعضای هر دو گروه کش+ته میشن!!
رانپو: خب پس منتظر چی هستید چرا زودتر اینو بهم نگفتید؟ ، عجله کنید یه ماجراجویی در پیش داریم
*** سه قهرمان داستان یعنی دازای، چویا و رانپو به سمت فرودگاه راه افتادند***
یوکوهاما_شب ۷/۲۵
مکان: فرودگاه
چویا: منظورتون چیه که همه بلیطهاتون تموم شده؟!
مصعول بلیط فروشی: چند بار تکرار کنم آقا، همه بلیطها تا همین نیم ساعت پیش فروش رفت!
رانپو: یعنی حتی برای یه نفرمون هم بلیط نمونده؟
مصعول بلیط فروشی: متاسفم، ولی همینطوره!
رانپو: هاه، به هر حال ممنون!
دازای: حالا چی باید این همه راهو پیاده تا توکیو بریم؟ اینجوری که حداقل یک ماه طول میکشه!!
رانپو: هنوز یه فرصت دیگه داریم باید عجله کنیم تا حداقل از ایستگاه قطار جا نمونیم!
*** این بار سه قهرمان ما به سمت ایستگاه قطار رفتند***
چویا در حال خوشحالی کردن و بالا و پایین پریدن بود که دازای از او پرسید.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چویا با هیجان میگه: قبل از اینکه منو دازای همو اینجا ببینیم یکی به هر دومون زنگ زد و به هر دومونم یه چیزو گفت
دازای: به من گفت فقط تا ۷۲ ساعت دیگه فرصت دارم به توکیو برم
چویا: و به منم گفت تا ۷۲ ساعت دیگه فرصت دارم تا دازای رو پیدا کنم و به توکیو ببرم
دازای و چویا: وگرنه اعضای هر دو گروه کش+ته میشن!!
رانپو: خب پس منتظر چی هستید چرا زودتر اینو بهم نگفتید؟ ، عجله کنید یه ماجراجویی در پیش داریم
*** سه قهرمان داستان یعنی دازای، چویا و رانپو به سمت فرودگاه راه افتادند***
یوکوهاما_شب ۷/۲۵
مکان: فرودگاه
چویا: منظورتون چیه که همه بلیطهاتون تموم شده؟!
مصعول بلیط فروشی: چند بار تکرار کنم آقا، همه بلیطها تا همین نیم ساعت پیش فروش رفت!
رانپو: یعنی حتی برای یه نفرمون هم بلیط نمونده؟
مصعول بلیط فروشی: متاسفم، ولی همینطوره!
رانپو: هاه، به هر حال ممنون!
دازای: حالا چی باید این همه راهو پیاده تا توکیو بریم؟ اینجوری که حداقل یک ماه طول میکشه!!
رانپو: هنوز یه فرصت دیگه داریم باید عجله کنیم تا حداقل از ایستگاه قطار جا نمونیم!
*** این بار سه قهرمان ما به سمت ایستگاه قطار رفتند***
چویا در حال خوشحالی کردن و بالا و پایین پریدن بود که دازای از او پرسید.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۲.۱k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.