آژانس دونفره پارت ۶
یوکوهاما_عصر ۷/۲۵
رانپو: خب راستش، اونا منو ندیدن، جایی قایم شده بودم که امکان نداره کسی بتونه پیداش کنه!
دازای: خب کجا؟
رانپو: این یه رازه 😉
رانپو: فعلاً بیخیال این حرفا سوال اصلی اینه که شما اینجا چیکار میکنید؟
چویا: من و دازای هم دیگه رو این جا دیدیم، اعضای مافیا هم مثل آژانس دزدیده شدن
دازای کمی فکر کرد و بعد با شادمانی گفت: هی یه فکری به سرم زد!
چویا: دست از مسخره بازی بردار و حرفتو بزن 🙄
دازای: خب الان که رانپو سان اینجاست، شاید بتونه بهمون توی حل کردن این پرونده کمک کنه
*دازای رو به رانپو
دازای: رانپو سان به اینجا که اومدم یه صدایی شنیدیم من و چویا صدا رو دنبال کردیم و به این مرد رسیدیم و متوجه شدیم از گروه افرادی هستن که اعضای آژانس و مافیای بندر رو دزدیدن
*دازای با دست به مرد ناشناسی که روی زمین بود اشاره کرد
*رانپو حالت نشستن به خود گرفت و به مرد نگاه کرد
دازای: وقتی بهش رسیدیم حسابی جا خوردیم چون اون از همه نظر خیلی شبیه منه، طبق گفتههای خودش بقیهی افرادی که توی گروهشون هستن هم شبیه منن ولی میگه دلیلش رو نمیدونه!
*رانپو کمی فکر میکنه و از گوشه چشم به دازای نگاه میکنه
رانپو در حال بلند شدن میگه: عجیبه!
چویا با هیجان و نگرانی میپرسه: چیه، چیزی فهمیدی؟!
رانپو: باید اطلاعات دقیقتری داشته باشم، چیز دیگهای هست کههه، بهتون گفته باشه؟
*دازای و چویا کمی فکر میکنن بعد چویا با هیجان میگه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رانپو: خب راستش، اونا منو ندیدن، جایی قایم شده بودم که امکان نداره کسی بتونه پیداش کنه!
دازای: خب کجا؟
رانپو: این یه رازه 😉
رانپو: فعلاً بیخیال این حرفا سوال اصلی اینه که شما اینجا چیکار میکنید؟
چویا: من و دازای هم دیگه رو این جا دیدیم، اعضای مافیا هم مثل آژانس دزدیده شدن
دازای کمی فکر کرد و بعد با شادمانی گفت: هی یه فکری به سرم زد!
چویا: دست از مسخره بازی بردار و حرفتو بزن 🙄
دازای: خب الان که رانپو سان اینجاست، شاید بتونه بهمون توی حل کردن این پرونده کمک کنه
*دازای رو به رانپو
دازای: رانپو سان به اینجا که اومدم یه صدایی شنیدیم من و چویا صدا رو دنبال کردیم و به این مرد رسیدیم و متوجه شدیم از گروه افرادی هستن که اعضای آژانس و مافیای بندر رو دزدیدن
*دازای با دست به مرد ناشناسی که روی زمین بود اشاره کرد
*رانپو حالت نشستن به خود گرفت و به مرد نگاه کرد
دازای: وقتی بهش رسیدیم حسابی جا خوردیم چون اون از همه نظر خیلی شبیه منه، طبق گفتههای خودش بقیهی افرادی که توی گروهشون هستن هم شبیه منن ولی میگه دلیلش رو نمیدونه!
*رانپو کمی فکر میکنه و از گوشه چشم به دازای نگاه میکنه
رانپو در حال بلند شدن میگه: عجیبه!
چویا با هیجان و نگرانی میپرسه: چیه، چیزی فهمیدی؟!
رانپو: باید اطلاعات دقیقتری داشته باشم، چیز دیگهای هست کههه، بهتون گفته باشه؟
*دازای و چویا کمی فکر میکنن بعد چویا با هیجان میگه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۳.۰k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.