عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک


قسمت شصت و دو




برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش
هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست...
ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"



هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ......
از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود....
میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....
میخواست حرفی بزند، ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.....

-چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
"من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم....
جلوی خنده ام را گرفتم
"خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید....
ایوب فقط گفت
"چشمم روشن"


ادامه دارد...
دیدگاه ها (۶)

عاشقانه های پاکقسمت شصت و سهایوب فقط گفت چشمم روشن....و هدی ...

عاشقانه های پاکقسمت شصت و چهاربرای هر نماز با پنبه و استون م...

عاشقانه های پاکقسمت شصت و یکرسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود...

عاشقانه های پاکقسمت شصتایوب ب همه محبت میکرد....ولی گاهی فکر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط