عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت شصت و یک


رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود....
ایوب زیاد توی خانه نبود...
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد....
چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت....



مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.....
روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد"

از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند....


ایوب فوری اسم اقاجون را داد....
وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی....
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا



ادامه دارد...
دیدگاه ها (۵)

عاشقانه های پاکقسمت شصت و دوبرایم پارچه اورده بود و لوازم ار...

عاشقانه های پاکقسمت شصت و سهایوب فقط گفت چشمم روشن....و هدی ...

عاشقانه های پاکقسمت شصتایوب ب همه محبت میکرد....ولی گاهی فکر...

عاشقانه های پاکدعای پایانی شب.دعا میکنم برای توبرای خودمبرای...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط