سرگذشت واقعی خودمه
سرگذشت واقعی خودمه
عشق ویسگونی قسمت ششم❤ ️
این حرفا ادامه پیدا کرد ک مهران عصبانی شد و گفت تا اخر شب مهلت داری تصمیمتو بگیری یا بیا یا هم این رابطه رو تموم کن
منم همونجا گفتم باشه تموم کنیم
اما ته دلم راضی نبود و علت این وابستگی من شاید بخاطر سختگیری ها خونوادم و تنهایم بود خونواده به شدت حساسی داشتم و کلا تموم درگیری ذهنشون این بود که من کاری نکنم ک آبروشون بره برای همون دائما تو خونه و درگیر این فضای مجازی و ادمای ناشناس بودم
مهران ساکت شد و چیزی نگفت نمیدونم به چی فک میکرد ولی ته دلم دعا میکردم ک همش یه امتحان بوده باشه
بالاخره سکوتشو شکست
_باشه میناز خانم اخر شب زنگ میزنم واسه تصمیم قطعیت الانم دارم میرم شهرمون و قطع کرد
توی این چند هفته ای که مهران شناخته بودم شخصیت عجیبی داشت دائما عصبی بود گیر میداد غیرتی میشد مغرور و بی احساس بود کلا نمیتونستم سر از کاراش در بیارم
ساعت 12 شب بود ک گوشیم زنگ خورد مهرانم بود
ذوق زده شدم ک نتونسته ازم دست بکشه ولی اگ تصمیم اخرمو بخاد چی بگم
_سلام مهرانی
_سلام عزیزم عیدت پیشاپیش مبارک
_ممنونم کجایی تو رسیدی
_اره خونمونم میناز من در مورد تو ب مامانم گفتم
تعجب کردم چی میگفت نه به ظهر ک میخاست جدا شه نه به الان
_چی میگی تو مهران چی گفتی به خونوادت
_چند لحظه گوشی
صدای زنی مسن با لهجه شمالی پیچید توی گوشم
_سلام دخترجان خوبی عیدت مبارک
_سلام مرسی
_چی شده دوس نداری با من حرف بزنی
_نه فقط تعجب کردم همین اخه مهران خیلی غیر قابل پیش بینیه رفتاراش
_اره خیلی ما که دیگ عادت کردیم ولی دختر جان حواستو جم کن مهران آدمِ
یهو گوشی از دستش انگاری گرفته شد
بنظرتون ادامه حرف مامان مهران چی بود ❤ ️
من اون موقعا فک میکردم میخاسته بگه ادمِ حساسیه ک سریع وابسته میشه #رمان #سرگذشت #داستان
شب بخیر قسمت بعدی فردا
عشق ویسگونی قسمت ششم❤ ️
این حرفا ادامه پیدا کرد ک مهران عصبانی شد و گفت تا اخر شب مهلت داری تصمیمتو بگیری یا بیا یا هم این رابطه رو تموم کن
منم همونجا گفتم باشه تموم کنیم
اما ته دلم راضی نبود و علت این وابستگی من شاید بخاطر سختگیری ها خونوادم و تنهایم بود خونواده به شدت حساسی داشتم و کلا تموم درگیری ذهنشون این بود که من کاری نکنم ک آبروشون بره برای همون دائما تو خونه و درگیر این فضای مجازی و ادمای ناشناس بودم
مهران ساکت شد و چیزی نگفت نمیدونم به چی فک میکرد ولی ته دلم دعا میکردم ک همش یه امتحان بوده باشه
بالاخره سکوتشو شکست
_باشه میناز خانم اخر شب زنگ میزنم واسه تصمیم قطعیت الانم دارم میرم شهرمون و قطع کرد
توی این چند هفته ای که مهران شناخته بودم شخصیت عجیبی داشت دائما عصبی بود گیر میداد غیرتی میشد مغرور و بی احساس بود کلا نمیتونستم سر از کاراش در بیارم
ساعت 12 شب بود ک گوشیم زنگ خورد مهرانم بود
ذوق زده شدم ک نتونسته ازم دست بکشه ولی اگ تصمیم اخرمو بخاد چی بگم
_سلام مهرانی
_سلام عزیزم عیدت پیشاپیش مبارک
_ممنونم کجایی تو رسیدی
_اره خونمونم میناز من در مورد تو ب مامانم گفتم
تعجب کردم چی میگفت نه به ظهر ک میخاست جدا شه نه به الان
_چی میگی تو مهران چی گفتی به خونوادت
_چند لحظه گوشی
صدای زنی مسن با لهجه شمالی پیچید توی گوشم
_سلام دخترجان خوبی عیدت مبارک
_سلام مرسی
_چی شده دوس نداری با من حرف بزنی
_نه فقط تعجب کردم همین اخه مهران خیلی غیر قابل پیش بینیه رفتاراش
_اره خیلی ما که دیگ عادت کردیم ولی دختر جان حواستو جم کن مهران آدمِ
یهو گوشی از دستش انگاری گرفته شد
بنظرتون ادامه حرف مامان مهران چی بود ❤ ️
من اون موقعا فک میکردم میخاسته بگه ادمِ حساسیه ک سریع وابسته میشه #رمان #سرگذشت #داستان
شب بخیر قسمت بعدی فردا
۱۳۲.۸k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.