سرگذشت واقعی خودمه
سرگذشت واقعی خودمه
قسمت هشتم عشق ویسگونی ❤ ️
مونده بودم تو دو راهی حرفاشو باور کنم یا نه
ولی مگ میشه تو یه ماه منو ب خونوادش معرفی کنه
یعنی عاشقشم شده
چجوری به مامانم بگم
با این همه تعصبات چیکار کنم
شروع کردم ب گریه کردن دلم گرفته بود از این همه بی کسی
توی دنیا مهران داشتم ک اونم یک روز خوب بود یک روز بد
خودش میگفت اخلاقم تنده تو ب دل نگیر ولی مگ میشد چون عاشقش شده بودم زودتر ناراحت میشدم اما هرروز بحثای الکی مون بیشتر میشد از نگفتن به مامانم بگیر تا بودنش تو ویسگون لعنتی
کم کم مامانم از بودنم با کسی بو برده بود و کلی بحث داشتم باهاش و نفرینم میکرد که آبروی ما رو میبری تازه اگ شرایط مهران و اخلاقاشو میفهمید معلوم نبود چه دعوایی میشد انگار فقط آبروشون مهم بود نه احساس من
دائم با کنایه میگفت حالا بگو ببینم پسره ماشین چی داره چیکارس خونشون کجاس نبینم با کسی دوس شدی ک ما موافق نیستیم اگ ادم خوبی نباشه
من مثل همیشه طفره میرفتم یا دروغ میگفتم ک اشتباه میکنی پای کسی در میون نیس چجوری میگفتم مهران عشق ندیده من حتی دپیلم هم ندارد و شاگرد نانوایی است نه از ماشین خبری هس نه پول نه اخلاق نه خونواده درست و حتی حقوقش اونقدر کمه ک نمیتونه بیاد پیش من ولی من عاشقش شده بودم عاشق همین بودنش همین غرورش همین مرد بودنش (احمق و کم عقل بودم فقط دنبال یه نفر بودم ک منو از اون خونه و فشارهای روحی نجات بده تموم ذهنم این بود)
و چند باری مهران ازم خاسته بود ک حالا ک به مامانت نمیگی حداقل برم تهران یا شمال ک همو ببینیم اما نشدنی بود با اینک دلم پر میزد برای دیدنش
اوایل تابستون سال 94 بود ک قرار شد با بابام و مامانم بریم شمال و منم گفتم اگ بندر انزلی میریم من بیام چون مهران اهل اونجا بود مامانم دائم غر میزد ک چرا اونجا بابا میگفت دوره همین بابلسر خوبه #عشق_ویسگونی
قسمت هشتم عشق ویسگونی ❤ ️
مونده بودم تو دو راهی حرفاشو باور کنم یا نه
ولی مگ میشه تو یه ماه منو ب خونوادش معرفی کنه
یعنی عاشقشم شده
چجوری به مامانم بگم
با این همه تعصبات چیکار کنم
شروع کردم ب گریه کردن دلم گرفته بود از این همه بی کسی
توی دنیا مهران داشتم ک اونم یک روز خوب بود یک روز بد
خودش میگفت اخلاقم تنده تو ب دل نگیر ولی مگ میشد چون عاشقش شده بودم زودتر ناراحت میشدم اما هرروز بحثای الکی مون بیشتر میشد از نگفتن به مامانم بگیر تا بودنش تو ویسگون لعنتی
کم کم مامانم از بودنم با کسی بو برده بود و کلی بحث داشتم باهاش و نفرینم میکرد که آبروی ما رو میبری تازه اگ شرایط مهران و اخلاقاشو میفهمید معلوم نبود چه دعوایی میشد انگار فقط آبروشون مهم بود نه احساس من
دائم با کنایه میگفت حالا بگو ببینم پسره ماشین چی داره چیکارس خونشون کجاس نبینم با کسی دوس شدی ک ما موافق نیستیم اگ ادم خوبی نباشه
من مثل همیشه طفره میرفتم یا دروغ میگفتم ک اشتباه میکنی پای کسی در میون نیس چجوری میگفتم مهران عشق ندیده من حتی دپیلم هم ندارد و شاگرد نانوایی است نه از ماشین خبری هس نه پول نه اخلاق نه خونواده درست و حتی حقوقش اونقدر کمه ک نمیتونه بیاد پیش من ولی من عاشقش شده بودم عاشق همین بودنش همین غرورش همین مرد بودنش (احمق و کم عقل بودم فقط دنبال یه نفر بودم ک منو از اون خونه و فشارهای روحی نجات بده تموم ذهنم این بود)
و چند باری مهران ازم خاسته بود ک حالا ک به مامانت نمیگی حداقل برم تهران یا شمال ک همو ببینیم اما نشدنی بود با اینک دلم پر میزد برای دیدنش
اوایل تابستون سال 94 بود ک قرار شد با بابام و مامانم بریم شمال و منم گفتم اگ بندر انزلی میریم من بیام چون مهران اهل اونجا بود مامانم دائم غر میزد ک چرا اونجا بابا میگفت دوره همین بابلسر خوبه #عشق_ویسگونی
۱۱۸.۲k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.