تکپارتی
#تک_پارتی
با چهره ای سرد و بی احساس و با لباسی کاملا مشکی سمت تراس رفت و از بالای برج به خیابون و بقیه ساختمان ها خیره شده بود...
نفسی از خشم و نفرت کشید و لیوان دستش رو خورد کرد...
عکسی رو از جیب کتش در اورد و با دیدن چهره
دخترک اشکی رو گونش ریخت....
*فلش بک
* 1 ماه پیش
دستاش رو با دستای دخترک قفل کرده بود و توی خیابون های سرد پاییزی و همونطور که بارون شدیدی میبارید با هم حرف میزدن و از ته دل میخندیدن...
صدای خنده های اون دونفر قدری بلند و دلنشین بود که حتی تو کوچه ها هم میپیچید....
بارون شدیدی میبارید و اونا شروع کردن دوییدن و رقصیدن زیر نور ماه!!
موهاشون خیس شده بود و خوب میدونستن که قراره بدجور سرما بخورن ولی این لحظات دل انگیز واقعا ارزشش رو داشت!!
همه چی برای اون دونفر زیبا و رمانتیک بود البته غافل از اینکه بدونن تا چند دقیقه آینده چه اتفاق تلخی برای آن دو نفر خواهد افتاد...
دستای همدیگر رو گرفته بودن و همونطور که کنار یکدیگر بر زمین سرد و خاک نم خورده قدم میزاشتن پسرک برای یک لحظه دستای دخترک رو رها کرد...
تهیونگ: همینجا منتظرم بمون!!
من میرم یکم خوراکی و بستنی بخرم...
دخترک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و کنار خیابون وایساد و منتظر پسرک ماند...
سرش رو به آرومی بالا اورد و همونطور که به ستاره ها نگاه میکرد صدای داد و عربده فردی آشنا به گوشش خورد...
متعجب سرش رو برگردوند که با سوجون مواجه شد...
ا/ت: س... سوجون؟؟
ت... تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سوجون خنده ی بلندی سر داد و عین روانیا به دخترک نگاه میکرد...
سوجون : ا/ت... من... من همیشه دوسِت داشتم!!
هیچوقت... نمیخواستم همچین کاری رو انجام بدم ولی خودت منو مجبور کردی...
اون تهیونگ عوضی رو انتخاب کردی و من واقعا نمیدونم که تو چرا اونو بالا تر از من میبینی چرااااا؟؟؟
دخترک از شدت ترس به خودش لرزید و نمیتونست چیزی بگه...
تهیونگ با شنیدن صدای داد و فریاد خیلی سریع از مغازه بیرون اومد و به اون طرف خیابون نگاه کرد که با دیدن سوجون شوکه شد....
سوجون خنده هیستریکی کرد و فریاد زد....
سوجون : اگه... قرار نیس که کنارم باشی پس حق اینم نداری که با کس دیگه ای جز من باشیییی!!!
سوجون خیلی سریع موتور رو روشن کرد و با سرعت زیاد سمت دخترک رفت....
با چهره ای سرد و بی احساس و با لباسی کاملا مشکی سمت تراس رفت و از بالای برج به خیابون و بقیه ساختمان ها خیره شده بود...
نفسی از خشم و نفرت کشید و لیوان دستش رو خورد کرد...
عکسی رو از جیب کتش در اورد و با دیدن چهره
دخترک اشکی رو گونش ریخت....
*فلش بک
* 1 ماه پیش
دستاش رو با دستای دخترک قفل کرده بود و توی خیابون های سرد پاییزی و همونطور که بارون شدیدی میبارید با هم حرف میزدن و از ته دل میخندیدن...
صدای خنده های اون دونفر قدری بلند و دلنشین بود که حتی تو کوچه ها هم میپیچید....
بارون شدیدی میبارید و اونا شروع کردن دوییدن و رقصیدن زیر نور ماه!!
موهاشون خیس شده بود و خوب میدونستن که قراره بدجور سرما بخورن ولی این لحظات دل انگیز واقعا ارزشش رو داشت!!
همه چی برای اون دونفر زیبا و رمانتیک بود البته غافل از اینکه بدونن تا چند دقیقه آینده چه اتفاق تلخی برای آن دو نفر خواهد افتاد...
دستای همدیگر رو گرفته بودن و همونطور که کنار یکدیگر بر زمین سرد و خاک نم خورده قدم میزاشتن پسرک برای یک لحظه دستای دخترک رو رها کرد...
تهیونگ: همینجا منتظرم بمون!!
من میرم یکم خوراکی و بستنی بخرم...
دخترک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و کنار خیابون وایساد و منتظر پسرک ماند...
سرش رو به آرومی بالا اورد و همونطور که به ستاره ها نگاه میکرد صدای داد و عربده فردی آشنا به گوشش خورد...
متعجب سرش رو برگردوند که با سوجون مواجه شد...
ا/ت: س... سوجون؟؟
ت... تو اینجا چیکار میکنی؟؟
سوجون خنده ی بلندی سر داد و عین روانیا به دخترک نگاه میکرد...
سوجون : ا/ت... من... من همیشه دوسِت داشتم!!
هیچوقت... نمیخواستم همچین کاری رو انجام بدم ولی خودت منو مجبور کردی...
اون تهیونگ عوضی رو انتخاب کردی و من واقعا نمیدونم که تو چرا اونو بالا تر از من میبینی چرااااا؟؟؟
دخترک از شدت ترس به خودش لرزید و نمیتونست چیزی بگه...
تهیونگ با شنیدن صدای داد و فریاد خیلی سریع از مغازه بیرون اومد و به اون طرف خیابون نگاه کرد که با دیدن سوجون شوکه شد....
سوجون خنده هیستریکی کرد و فریاد زد....
سوجون : اگه... قرار نیس که کنارم باشی پس حق اینم نداری که با کس دیگه ای جز من باشیییی!!!
سوجون خیلی سریع موتور رو روشن کرد و با سرعت زیاد سمت دخترک رفت....
- ۵.۵k
- ۲۵ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط