پارت ۹۶
#پارت_۹۶
اون شب خیلیی عالی بود..بعد از مدت ها بالاخره کنار خانوادم بودم..
اما..ته دلم هنوز اون طور که باید خوشحال نبود
دلم برای گودزیلا خیلی تنگ شده بود..
البته فقط از صبح ندیده بودمش..یعنی فردا خواستگارم کیه؟!.
چرا گودزیلا اصلا براش مهم نبود؟!
یعنی هیچ حسی بهم نداره؟
انقدر به این چیزا فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
از وقتی صبح بلند شدم مامان منو برده بیرون تا برای شب خرید کنیم..
پشت ویترین وایسادم و به لباسایی که مامان دید میزد نگاه کردم..
-مامان جونم...بزار من برسم..بعد کله سحر منو بیدار کن ازم کار بکش..
چشم غره ای بهم رفت
-انالی...خوبه برای تو میخوام خرید کنم..باید برای شب به خودت برسی..
-واای مامان حالا انگار شاهزاده انگلستان میخواد بیاد..یه خواستگار نچسبه..مثل بقیه..اینم یجور رد میکنم..
مامان شیطون نگاهم کرد و رفت مغازه بعدی..
هوووف..خدا بخیر بگذرونه
بالاخره اون چیزی که میخواست رو پیدا کرد..
رفت تو مغازه و منم صدا زد که برم..
-بیا برو اینو بپوش..فک کنم خیلی به تنت بشینه..
اومدم بازم اعتراض بکنم که مامان منو با لباس شوت کرد داخل اتاق پرو..
بدون اینکه نگاهی به بلوز و دامن بندازم پوشیدمش.و بعد مامان و صدا زدم..
-واااای آنالی...این لباس عاالیه..خیلی بهت میاد..همینو میگیریم..
-نمیخواد یه مانتو شلوار بس بود..
-خودتو نگاه کردی اصلا...برگرد..برگرد ببینم..
-بی حوصله برگشتم سمت اینه که با دیدن خودم مبهوت نگاه کردم..
لباس کاااملا کیپ تنم بود..انگار برای من ساخته بودنش..
یه شومیز کالباسی که که یقش تور دات و مچش با پارچه دامنش که گل گلی بنفش و کالباسی و شیری بود ست شده بود..
عاالی بود
-مامان این خیلیی خوبه..اما حیف نیست برا امشب بپوشمش...
-وای تو همش باید منو حرص بدی..
خم شدمو لپشو بوسیدم
-مامان خوشگلم..حرص نخور ترک برمیداری..چشم می پوشمش..
-از دست تو..بدو بیا امیر علی الان از مدرسه گشنه برمیگرده...بچم گناه داره برم بهش غذا بدم..
همینطور که لباسو عوض میکردم غر زدم..
-انگار من گشنم نیست...بچم گناه داره..هوووف.
یکم دیگه گشتیم و چند تا وسایل ارایش گرفتیم و برگشتیم خونه..
ناهارو تو فضای خانوادگی خودمون با کلکلای منو امیرعلی..خندیدنای بابا و حرص خوردنای مامان خوردیم..
ساعت پنج بود که مامان منو فرستاد حموم..
بعد از دوش یه ساعته..
مجبورم کرد ارایش کنم..منم فقط حرص خوردم..
لباسمو پوشیدم و منتظر رو تخت نشستم..
ساعت هشت میومدن..
اخ اینو چطور فراری بدم..بقیه خواستگارارو یا چایی ریختم رو لباسشون..یا سوسک گزاشتم تو چاییشون..یا یجوری جیم زدم و پیچوندمشون..
صدای زنگ اومد..ای داد اومدن.
صدای احوالپرسی میومد..وای خدایا خودت کمک کن..
مامان اومد درو باز کرد
-قربون شکل ماهت گل من.بیا پایین همه منتظرن.
#حقیقت_رویایی💛💕
اون شب خیلیی عالی بود..بعد از مدت ها بالاخره کنار خانوادم بودم..
اما..ته دلم هنوز اون طور که باید خوشحال نبود
دلم برای گودزیلا خیلی تنگ شده بود..
البته فقط از صبح ندیده بودمش..یعنی فردا خواستگارم کیه؟!.
چرا گودزیلا اصلا براش مهم نبود؟!
یعنی هیچ حسی بهم نداره؟
انقدر به این چیزا فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
از وقتی صبح بلند شدم مامان منو برده بیرون تا برای شب خرید کنیم..
پشت ویترین وایسادم و به لباسایی که مامان دید میزد نگاه کردم..
-مامان جونم...بزار من برسم..بعد کله سحر منو بیدار کن ازم کار بکش..
چشم غره ای بهم رفت
-انالی...خوبه برای تو میخوام خرید کنم..باید برای شب به خودت برسی..
-واای مامان حالا انگار شاهزاده انگلستان میخواد بیاد..یه خواستگار نچسبه..مثل بقیه..اینم یجور رد میکنم..
مامان شیطون نگاهم کرد و رفت مغازه بعدی..
هوووف..خدا بخیر بگذرونه
بالاخره اون چیزی که میخواست رو پیدا کرد..
رفت تو مغازه و منم صدا زد که برم..
-بیا برو اینو بپوش..فک کنم خیلی به تنت بشینه..
اومدم بازم اعتراض بکنم که مامان منو با لباس شوت کرد داخل اتاق پرو..
بدون اینکه نگاهی به بلوز و دامن بندازم پوشیدمش.و بعد مامان و صدا زدم..
-واااای آنالی...این لباس عاالیه..خیلی بهت میاد..همینو میگیریم..
-نمیخواد یه مانتو شلوار بس بود..
-خودتو نگاه کردی اصلا...برگرد..برگرد ببینم..
-بی حوصله برگشتم سمت اینه که با دیدن خودم مبهوت نگاه کردم..
لباس کاااملا کیپ تنم بود..انگار برای من ساخته بودنش..
یه شومیز کالباسی که که یقش تور دات و مچش با پارچه دامنش که گل گلی بنفش و کالباسی و شیری بود ست شده بود..
عاالی بود
-مامان این خیلیی خوبه..اما حیف نیست برا امشب بپوشمش...
-وای تو همش باید منو حرص بدی..
خم شدمو لپشو بوسیدم
-مامان خوشگلم..حرص نخور ترک برمیداری..چشم می پوشمش..
-از دست تو..بدو بیا امیر علی الان از مدرسه گشنه برمیگرده...بچم گناه داره برم بهش غذا بدم..
همینطور که لباسو عوض میکردم غر زدم..
-انگار من گشنم نیست...بچم گناه داره..هوووف.
یکم دیگه گشتیم و چند تا وسایل ارایش گرفتیم و برگشتیم خونه..
ناهارو تو فضای خانوادگی خودمون با کلکلای منو امیرعلی..خندیدنای بابا و حرص خوردنای مامان خوردیم..
ساعت پنج بود که مامان منو فرستاد حموم..
بعد از دوش یه ساعته..
مجبورم کرد ارایش کنم..منم فقط حرص خوردم..
لباسمو پوشیدم و منتظر رو تخت نشستم..
ساعت هشت میومدن..
اخ اینو چطور فراری بدم..بقیه خواستگارارو یا چایی ریختم رو لباسشون..یا سوسک گزاشتم تو چاییشون..یا یجوری جیم زدم و پیچوندمشون..
صدای زنگ اومد..ای داد اومدن.
صدای احوالپرسی میومد..وای خدایا خودت کمک کن..
مامان اومد درو باز کرد
-قربون شکل ماهت گل من.بیا پایین همه منتظرن.
#حقیقت_رویایی💛💕
۱۲.۸k
۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.