میدانی چه لحظه هایی حس کردم که تنهایم

میدانی چه لحظه هایی حس کردم که تنهایم؟!

بنشین تا بگویم...

زمانی که با دوستانم نشسته بودم

همه ی آن ها با گوشی در دست مشغول بودند

و من تنها با فنجان بازی میکردم

زمانی که در خیابان بودم

هر کسی دستی در دستش

و من پاکت سیگار در دستم

زمانی که در کافه نشسته بودم

همه از طرف مقابل می پرسیدند

چی میل داری و من از خودم پرسیدم

زمانی که به خانه امدم اما کسی نبود

زمانی که شب بود کسی شب بخیر نگفت

آن زمان فهمیدم که تنهایم

زمانی که چشمم به نوشته ی روی دیوار اتاقم افتاد

همچون کوه مغرور باش و تنها

نه اینکه زانو زده باشم

فقط تنهایی کمی سنگین است باور کن...
دیدگاه ها (۱۰)

چراغها رو خاموش کن ..نور نمیخام ..نگام که میکنی ..برق نگات م...

تا می آیم زمزمه ات کنم،زود تمام می شوی...میدانم سالهاست ساعت...

امروز با تمام دنیا قهرم... اما....اگر تو...

مـی دونــی؟!کاش کســـی بود. . .به گوشــت مــی رسانـد. . .که ...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت ۶

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط