میدانی چه لحظه هایی حس کردم که تنهایم
میدانی چه لحظه هایی حس کردم که تنهایم؟!
بنشین تا بگویم...
زمانی که با دوستانم نشسته بودم
همه ی آن ها با گوشی در دست مشغول بودند
و من تنها با فنجان بازی میکردم
زمانی که در خیابان بودم
هر کسی دستی در دستش
و من پاکت سیگار در دستم
زمانی که در کافه نشسته بودم
همه از طرف مقابل می پرسیدند
چی میل داری و من از خودم پرسیدم
زمانی که به خانه امدم اما کسی نبود
زمانی که شب بود کسی شب بخیر نگفت
آن زمان فهمیدم که تنهایم
زمانی که چشمم به نوشته ی روی دیوار اتاقم افتاد
همچون کوه مغرور باش و تنها
نه اینکه زانو زده باشم
فقط تنهایی کمی سنگین است باور کن...
بنشین تا بگویم...
زمانی که با دوستانم نشسته بودم
همه ی آن ها با گوشی در دست مشغول بودند
و من تنها با فنجان بازی میکردم
زمانی که در خیابان بودم
هر کسی دستی در دستش
و من پاکت سیگار در دستم
زمانی که در کافه نشسته بودم
همه از طرف مقابل می پرسیدند
چی میل داری و من از خودم پرسیدم
زمانی که به خانه امدم اما کسی نبود
زمانی که شب بود کسی شب بخیر نگفت
آن زمان فهمیدم که تنهایم
زمانی که چشمم به نوشته ی روی دیوار اتاقم افتاد
همچون کوه مغرور باش و تنها
نه اینکه زانو زده باشم
فقط تنهایی کمی سنگین است باور کن...
- ۹۲۳
- ۰۶ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط