پارت ۹۲
#پارت_۹۲
-آقا هامین زشته تو خیابون..
-آها پس تو خونه اشکال نداره...باش تا شب صبر میکنم...
قرمز تر شد...
-نه نه منظورم این نبود...کلا....کلا گناهه...شما نامحرمید...منم نماز میخونم...نمیشه...
من این دخترو بالاخره مال خودم میکنم...اون موقع دیگه هیچی نمیتونه بگه...
الان کم کم پیش میرم...
ماشین و راه انداختم...
-حالا بریم جیگرمون رو بخوریم...بعد راجبش حرف میزنیم..
رسیدیم جیگرکی..روی میز نشستیم و جیگرمون رو خوردیم...
توراه برگشت آنالی حسابی درد داشت..
-آروم باش رسیدیم خونه پانسمانتو عوض میکنم...
سرشو آروم تکون داد..
ماشین و بردم داخل...از ماشین پیاده شد اما نمیتونست راه بره..
این فرصت خوبی برای من بود...
رفتم سمتش و دستمو گزاشتم زیر پاش و با اون دستم کمرشو گرفتم و بلندش کردم..
-هعییییی آقا هامین چیکار میکنید....بزاریدم زمین..
-نه،نه،نه جات همینجا خوبه...حالا آروم باش.
-تروخدا زشته...الان شهین خانم میبینه چی فکر میکنه....
بعد پیراهنم رو تو مشتش گرفت و تکون داد..
-تروخدا بزاریدم زمین...هههه...
اخم کردم بهش.ــ
-بشین یه جا بچه...انقدر وول نخور وگرنه پرت میشی زمین هاا...
همون موقع شهین خانم اومد نزدیکمون...
یهو آنالی سرش و فرو برد رو سینم...اخ کاش همیشه همونجا باشه...
مطمئنم الان قرمز شده...
شهین خانم اول با تعجب نگاهمون کرد بعد لبخند مهربون و البته شیطونی نشوند رو لبش...
-ههه...باز درد داره...ببرش بالا مادر الان براش یه دمنوش میارم..
سرمو تکون دادم و آنالی رو بردم سمت اتاقش...
نزدیک اتاقش ایستادم...با فکر ذهنمو قلقلک میداد به سمت طبقه سوم رفتم...
در اتاق کناری اتاق خودمو باز کردم و بردمش داخل...اون هنوز سرش رو سینم بود....
گزاشتمش رو تخت که متعجب به دور و برش نگاه کرد..
-چرا منو آوردید اینجا؟؟
-ازین به بعد اینجایی....باید هواسم بهت باشه..وسایلت هم میارم..
-اما اونجا خوب بود...
-انقدر با من لج نکن آنا...استراحت کن..
مظلوم سرشو تکون داد...
-چشم
آنالی:
به اتاق نگاهی انداختم....
فوق العاده بود...
سقف اتاق مثل آسمون آبی بود و ابر و خورشید روش طراحی شده بود...
دیواراش امواج دریا بودن....خیلی عالی بود...
.تغییر ناگهانی رفتارش خیلی متعجب کننده بود...
خیلی مهربون شده بود...
شهین خانم اومد بالا و بهم یه دمنوش داد...اون رو که خوردم طولی نبرد که خوابم برد.. #حقیقت_رویایی💜
کامنت لطفا😍
بچه ها من ممکنه تا دوهفته آینده پارت نزارم. یا بهتر بگم تا ۱۷ خرداد ماه..چون دارم امتحان نوبت دوم میدم...
منم نهایی هستم و اصلا وقت ندارم که تایپ کنم...
اما وقتی که تموم شدن قول میدم دوهفته ای رمانو تموم کنم😉
دعا کنید امتحانام رو خوب بدم...ممنون که همراهم بودید❤❤(این پارت هم به خاطر شما تایپ کردم)
-آقا هامین زشته تو خیابون..
-آها پس تو خونه اشکال نداره...باش تا شب صبر میکنم...
قرمز تر شد...
-نه نه منظورم این نبود...کلا....کلا گناهه...شما نامحرمید...منم نماز میخونم...نمیشه...
من این دخترو بالاخره مال خودم میکنم...اون موقع دیگه هیچی نمیتونه بگه...
الان کم کم پیش میرم...
ماشین و راه انداختم...
-حالا بریم جیگرمون رو بخوریم...بعد راجبش حرف میزنیم..
رسیدیم جیگرکی..روی میز نشستیم و جیگرمون رو خوردیم...
توراه برگشت آنالی حسابی درد داشت..
-آروم باش رسیدیم خونه پانسمانتو عوض میکنم...
سرشو آروم تکون داد..
ماشین و بردم داخل...از ماشین پیاده شد اما نمیتونست راه بره..
این فرصت خوبی برای من بود...
رفتم سمتش و دستمو گزاشتم زیر پاش و با اون دستم کمرشو گرفتم و بلندش کردم..
-هعییییی آقا هامین چیکار میکنید....بزاریدم زمین..
-نه،نه،نه جات همینجا خوبه...حالا آروم باش.
-تروخدا زشته...الان شهین خانم میبینه چی فکر میکنه....
بعد پیراهنم رو تو مشتش گرفت و تکون داد..
-تروخدا بزاریدم زمین...هههه...
اخم کردم بهش.ــ
-بشین یه جا بچه...انقدر وول نخور وگرنه پرت میشی زمین هاا...
همون موقع شهین خانم اومد نزدیکمون...
یهو آنالی سرش و فرو برد رو سینم...اخ کاش همیشه همونجا باشه...
مطمئنم الان قرمز شده...
شهین خانم اول با تعجب نگاهمون کرد بعد لبخند مهربون و البته شیطونی نشوند رو لبش...
-ههه...باز درد داره...ببرش بالا مادر الان براش یه دمنوش میارم..
سرمو تکون دادم و آنالی رو بردم سمت اتاقش...
نزدیک اتاقش ایستادم...با فکر ذهنمو قلقلک میداد به سمت طبقه سوم رفتم...
در اتاق کناری اتاق خودمو باز کردم و بردمش داخل...اون هنوز سرش رو سینم بود....
گزاشتمش رو تخت که متعجب به دور و برش نگاه کرد..
-چرا منو آوردید اینجا؟؟
-ازین به بعد اینجایی....باید هواسم بهت باشه..وسایلت هم میارم..
-اما اونجا خوب بود...
-انقدر با من لج نکن آنا...استراحت کن..
مظلوم سرشو تکون داد...
-چشم
آنالی:
به اتاق نگاهی انداختم....
فوق العاده بود...
سقف اتاق مثل آسمون آبی بود و ابر و خورشید روش طراحی شده بود...
دیواراش امواج دریا بودن....خیلی عالی بود...
.تغییر ناگهانی رفتارش خیلی متعجب کننده بود...
خیلی مهربون شده بود...
شهین خانم اومد بالا و بهم یه دمنوش داد...اون رو که خوردم طولی نبرد که خوابم برد.. #حقیقت_رویایی💜
کامنت لطفا😍
بچه ها من ممکنه تا دوهفته آینده پارت نزارم. یا بهتر بگم تا ۱۷ خرداد ماه..چون دارم امتحان نوبت دوم میدم...
منم نهایی هستم و اصلا وقت ندارم که تایپ کنم...
اما وقتی که تموم شدن قول میدم دوهفته ای رمانو تموم کنم😉
دعا کنید امتحانام رو خوب بدم...ممنون که همراهم بودید❤❤(این پارت هم به خاطر شما تایپ کردم)
۵.۶k
۰۶ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.