^تکپارتی جیمینی^
از حموم خارج شدی..
قلبت درد میکرد..شاید الان وقتش بود...یا هر لحظه دیگه
فکر این بودی که چطوری بهش بگی تا قلبش نشکنه!..
لباس هاتو پوشیدی و موهات و خشک کردی..
از اتاق خارج شدی و رفتی طبقه پایین که با نبود جیمین مواجه شدی!
کمی بلند اسمش و صدا زدی تا هرجا که هست به گوشش برسه: جیمینا!
چند دقیقه صبر کردی..اما خبری نشد
فکری به سرت زد...
اون بعضی وقت ها..غروب که میشد به پشت بوم میرفت و اونجا مینشست،
پس تو هم به اونجا رفتی
وارد پشت بوم که شدی..دیدی نشسته رو به روی آفتابی که هرلحظه پایین تر میرفت..
آروم به سمتش قدم برداشتی و از پشت بغلش کردی: هوا عالیه..نظر تو چیه؟
کمی تعجب کرد از اومدنت به اونجا اما کمی بعد اون تعجب جاش و به لبخند گرمی داد: درسته..عالیه مخصوصا غروب آفتاب
لبخندی زدی و کنارش نشستی..دستاش و گرفتی و به چشماش خیره شدی..
جیمین: چیزی شده جوجه؟
از لفظ جوجه توسط اون..قند تو دلت آب شد،
لب زدی: آره..خبر بدیه...
حالت چهرش نگران شد..اما سعی کرد خودش و کنترل کنه: بگو
میدونستی اگر بگی..واقعا ناراحت میشه اما خب چاره ای نداشتی: من..من
همینطور منتظر بقیه حرفت بود که ادامه دادی: سر..سرطان دارم..
چشماش گرد شد..داخل شوک فرو رفت.!
تحمل هرچیزی و داشت جز این..!
با ناباوری لب زد: ن..نه... دروغ نگو اصلا شوخی خوبی نیست ریونا!
کم کم بغضت گرفت و با صدایی لرزون جوابش و دادی: من متاسفم..امروز روز مرگمه.. ببخشید که زودتر نگفتم
کم کم داخل قفسه سینت احساس سنگینی کردی...
مطمئن بودی که الان وقتشه،
با لبخند تلخی دستاش و محکمتر گرفتی: ببخشید...لطفا مراقب خودت باش..
جیمین...درحالی که گریه میکرد زل زده بود به تو ..
ریونا: لط..لطفا...بعد از من....عاشق شو..و ازدواج..
هنوز حرفت کامل نشده بود که با صدایی بلند همراه با گریه لب زد: اینو نگو..نگو ریونا...انتظار داری بعد از تو عاشق کسی هم بشم؟!
ریونا: د..دیگه...نمیتونم ...مراقب..خو..خودت باش
و چشمات بسته شد..
دستت از داخل دستش دراومد و افتاد روی زمین..
جیمین..گریه هاش شدیدتر شد و تن بیجون تورو داخل بغلش گرفت: ن..نه لطفا..ریونا!
چندباری صدات زد..اما تو دیگه جونی نداشتی...
با تمام وجودش اسمت و صدا زد: ریوناا
همه ما روزی میمیریم..چه دیر و چه زود...
داستان این دو عاشق هم همینطور بود..یکی زودتر از دیگری جان داد و عشقش رو تنها گذاشت..!:)
تامامممم..چطور بودددد؟؟
یه چندوقتی نیستمم، حالم بدههه
منتظر نظرات قشنگتون هستمم..بوس بوس:)))
قلبت درد میکرد..شاید الان وقتش بود...یا هر لحظه دیگه
فکر این بودی که چطوری بهش بگی تا قلبش نشکنه!..
لباس هاتو پوشیدی و موهات و خشک کردی..
از اتاق خارج شدی و رفتی طبقه پایین که با نبود جیمین مواجه شدی!
کمی بلند اسمش و صدا زدی تا هرجا که هست به گوشش برسه: جیمینا!
چند دقیقه صبر کردی..اما خبری نشد
فکری به سرت زد...
اون بعضی وقت ها..غروب که میشد به پشت بوم میرفت و اونجا مینشست،
پس تو هم به اونجا رفتی
وارد پشت بوم که شدی..دیدی نشسته رو به روی آفتابی که هرلحظه پایین تر میرفت..
آروم به سمتش قدم برداشتی و از پشت بغلش کردی: هوا عالیه..نظر تو چیه؟
کمی تعجب کرد از اومدنت به اونجا اما کمی بعد اون تعجب جاش و به لبخند گرمی داد: درسته..عالیه مخصوصا غروب آفتاب
لبخندی زدی و کنارش نشستی..دستاش و گرفتی و به چشماش خیره شدی..
جیمین: چیزی شده جوجه؟
از لفظ جوجه توسط اون..قند تو دلت آب شد،
لب زدی: آره..خبر بدیه...
حالت چهرش نگران شد..اما سعی کرد خودش و کنترل کنه: بگو
میدونستی اگر بگی..واقعا ناراحت میشه اما خب چاره ای نداشتی: من..من
همینطور منتظر بقیه حرفت بود که ادامه دادی: سر..سرطان دارم..
چشماش گرد شد..داخل شوک فرو رفت.!
تحمل هرچیزی و داشت جز این..!
با ناباوری لب زد: ن..نه... دروغ نگو اصلا شوخی خوبی نیست ریونا!
کم کم بغضت گرفت و با صدایی لرزون جوابش و دادی: من متاسفم..امروز روز مرگمه.. ببخشید که زودتر نگفتم
کم کم داخل قفسه سینت احساس سنگینی کردی...
مطمئن بودی که الان وقتشه،
با لبخند تلخی دستاش و محکمتر گرفتی: ببخشید...لطفا مراقب خودت باش..
جیمین...درحالی که گریه میکرد زل زده بود به تو ..
ریونا: لط..لطفا...بعد از من....عاشق شو..و ازدواج..
هنوز حرفت کامل نشده بود که با صدایی بلند همراه با گریه لب زد: اینو نگو..نگو ریونا...انتظار داری بعد از تو عاشق کسی هم بشم؟!
ریونا: د..دیگه...نمیتونم ...مراقب..خو..خودت باش
و چشمات بسته شد..
دستت از داخل دستش دراومد و افتاد روی زمین..
جیمین..گریه هاش شدیدتر شد و تن بیجون تورو داخل بغلش گرفت: ن..نه لطفا..ریونا!
چندباری صدات زد..اما تو دیگه جونی نداشتی...
با تمام وجودش اسمت و صدا زد: ریوناا
همه ما روزی میمیریم..چه دیر و چه زود...
داستان این دو عاشق هم همینطور بود..یکی زودتر از دیگری جان داد و عشقش رو تنها گذاشت..!:)
تامامممم..چطور بودددد؟؟
یه چندوقتی نیستمم، حالم بدههه
منتظر نظرات قشنگتون هستمم..بوس بوس:)))
- ۱۷.۴k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط