زن چادرگلی گلی،گل ریزشو سرش کردو چمدون قهوهای بزرگ مستطیلیشو برداشت و گفت،من دیگه توی این خونه نمیمونم،مرد دستشو گرفت و گفت بریم،منم نمیمونم