پارت هشتم
دایی کمال:از تمرین برگشتم رفتم سمت یه فروشگاه تا برای کمند لباس بخرم وگرنه کلی غر میزد
وارد یه مغازه شدم
من:سلام
فروشنده:عه اقای کامیابی نیا شما؟ خودتونید؟
من:بله خودم هستم یه دست لباس بچه گونه میخواستم
فروشنده:بله بله بفرمایید
من:به نظرتون چه رنگی بخرم؟
فروشنده:اینکه سلیقه شماست ولی بنظرم بنفش و سفید
من:بله فکر کنم خوب باشه پس یه ست بنفش و سفید بدین
فروشنده:سایزش؟
من:برای سنین 7 سال باشه دیگه
فروشنده:فکر میکنم این مناسب باشه
من:ممنون فقط کاغذ کادو البته اگه میشه
فروشنده:حتما
من:قیمتش؟
فروشنده:اصلا حرفشم نزنید نمیگیرم
من:نمیشه که اقا نه باید بگیرین
فروشنده:اخه....
من:اخه نداره قیمتش چقدر شد؟
فروشنده:قابل نداره 550000
من:بفرمایید
لباس گرفتم اومدم بیرون و راهی خونه شدم
دلارام:
باصدای یه چیزی که انگار به شیشه ماشین زد از خواب بیدار شدم نور به چشمم میزد به شیشه خیره شدم م..م..محمد
(محمد هم از دار و دسته شایان و شقایق هست)
یه تیکه کاغذ رو پام بود کاغذ رو خوندم و محمد از ماشین دور شد حس کردم برای تحدیدم اومده بود از همونجا خودمو به پشت فرمون رسوندم و یه لقمه نون تو دهنم گزاشتم تا برگشتم میلاد رو دیدم نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم که یهو دیدم یسری ها به سمت میلاد میدون نههههههه ش ق ایق
لعنت بهت
با همون پاهام که درد میکرد دویدم سمت میلاد میون دست و پا جیغ میکشیدم تا بلاخره مردم اومدن و میلاد رو نجات دادن هردومون داغون شده بودیم میلاد گفت باید به سمت خونه سعید بریم و من روهم ببره خونه ولی با این وضعیت من برم خونه مامانم سکته میکنه میلاد رفت برام لباس بخره تا من عوض کنم
من:میلاد
میلاد:بله
من:یه کرم پودری رژ لبی چیزی بخر برام شبیه جن شدم
میلاد:من از این چیزا بلد نیستم که
من:یادمیگیری
میلاد:خودتو الکی لوس نکن واسه من (با عصبانیت)
من:هوووووووی چته وحشی زدی منو به فنا دادی حالا داد هم میزنی (باداد)
میلاد:(اروم گفت ببخشید و دور شد)
ساناز:
با سعید بیشعور دعوام شد از ادب که بویی نبرده پسره ی....
نویسنده:(هوووی ساناز احترام خودتو نگه دارا به سعید چیزی نگو)
ساناز:تو خفه شو نویسنده
نویسنده:(بنده خدا سعید حق داره از دست تو دیوونه بشه)
ساناز:(تو خوبی)
(اینقدر تو خیالات باهم دعوا کردیم نه بگین و نه بپرسین)
حسین:
(معروف به اقای کوچه علی چپ)
صبح شد
با شجاع رفتیم سر تمرین تیممون
بعد 2 ساعت برگشتیم عین جنازه بودم یچی خوردم و رفتم ببینم کارای خونه خودم تموم شده یا نه یهو یاد مرده ماشین فروشه افتادم گفتم بهش یه زنگ بزنم
بعد چهارتا بوق جواب داد
من:الو؟
یارو:پول اماده اس؟
من:اره اماده اس
یارو:چه جوری برام واریز میکنی؟
من:همه اش رو یه جا که نمیتونم بدم
یارو:چیکار میکنی پس؟
من:نصفش رو میریزم به حساب تون
یارو:بقیه اش؟
من:شما کجا هستی؟
یار: (خنده شیطانی کرد) قطر
من:عالیه بقیه اش رو تویه قرار حضوری بهتون میدم و ماشین رو تحویل میگیرم
کی قرار بزاریم؟
یارو:من چند روز اومدم ایران مسافرت اومدم بهت خبر میدم نصف پول رو به همون شماره حساب قبلی بفرست منتظرم
من:حتما خدانگهدار
و بعد تلفن رو قطع کردم خیییییییییلی خوشحال بودم باید به الهام
( الهام رل خاک برسرش هست)
خبر بدم
وارد یه مغازه شدم
من:سلام
فروشنده:عه اقای کامیابی نیا شما؟ خودتونید؟
من:بله خودم هستم یه دست لباس بچه گونه میخواستم
فروشنده:بله بله بفرمایید
من:به نظرتون چه رنگی بخرم؟
فروشنده:اینکه سلیقه شماست ولی بنظرم بنفش و سفید
من:بله فکر کنم خوب باشه پس یه ست بنفش و سفید بدین
فروشنده:سایزش؟
من:برای سنین 7 سال باشه دیگه
فروشنده:فکر میکنم این مناسب باشه
من:ممنون فقط کاغذ کادو البته اگه میشه
فروشنده:حتما
من:قیمتش؟
فروشنده:اصلا حرفشم نزنید نمیگیرم
من:نمیشه که اقا نه باید بگیرین
فروشنده:اخه....
من:اخه نداره قیمتش چقدر شد؟
فروشنده:قابل نداره 550000
من:بفرمایید
لباس گرفتم اومدم بیرون و راهی خونه شدم
دلارام:
باصدای یه چیزی که انگار به شیشه ماشین زد از خواب بیدار شدم نور به چشمم میزد به شیشه خیره شدم م..م..محمد
(محمد هم از دار و دسته شایان و شقایق هست)
یه تیکه کاغذ رو پام بود کاغذ رو خوندم و محمد از ماشین دور شد حس کردم برای تحدیدم اومده بود از همونجا خودمو به پشت فرمون رسوندم و یه لقمه نون تو دهنم گزاشتم تا برگشتم میلاد رو دیدم نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم که یهو دیدم یسری ها به سمت میلاد میدون نههههههه ش ق ایق
لعنت بهت
با همون پاهام که درد میکرد دویدم سمت میلاد میون دست و پا جیغ میکشیدم تا بلاخره مردم اومدن و میلاد رو نجات دادن هردومون داغون شده بودیم میلاد گفت باید به سمت خونه سعید بریم و من روهم ببره خونه ولی با این وضعیت من برم خونه مامانم سکته میکنه میلاد رفت برام لباس بخره تا من عوض کنم
من:میلاد
میلاد:بله
من:یه کرم پودری رژ لبی چیزی بخر برام شبیه جن شدم
میلاد:من از این چیزا بلد نیستم که
من:یادمیگیری
میلاد:خودتو الکی لوس نکن واسه من (با عصبانیت)
من:هوووووووی چته وحشی زدی منو به فنا دادی حالا داد هم میزنی (باداد)
میلاد:(اروم گفت ببخشید و دور شد)
ساناز:
با سعید بیشعور دعوام شد از ادب که بویی نبرده پسره ی....
نویسنده:(هوووی ساناز احترام خودتو نگه دارا به سعید چیزی نگو)
ساناز:تو خفه شو نویسنده
نویسنده:(بنده خدا سعید حق داره از دست تو دیوونه بشه)
ساناز:(تو خوبی)
(اینقدر تو خیالات باهم دعوا کردیم نه بگین و نه بپرسین)
حسین:
(معروف به اقای کوچه علی چپ)
صبح شد
با شجاع رفتیم سر تمرین تیممون
بعد 2 ساعت برگشتیم عین جنازه بودم یچی خوردم و رفتم ببینم کارای خونه خودم تموم شده یا نه یهو یاد مرده ماشین فروشه افتادم گفتم بهش یه زنگ بزنم
بعد چهارتا بوق جواب داد
من:الو؟
یارو:پول اماده اس؟
من:اره اماده اس
یارو:چه جوری برام واریز میکنی؟
من:همه اش رو یه جا که نمیتونم بدم
یارو:چیکار میکنی پس؟
من:نصفش رو میریزم به حساب تون
یارو:بقیه اش؟
من:شما کجا هستی؟
یار: (خنده شیطانی کرد) قطر
من:عالیه بقیه اش رو تویه قرار حضوری بهتون میدم و ماشین رو تحویل میگیرم
کی قرار بزاریم؟
یارو:من چند روز اومدم ایران مسافرت اومدم بهت خبر میدم نصف پول رو به همون شماره حساب قبلی بفرست منتظرم
من:حتما خدانگهدار
و بعد تلفن رو قطع کردم خیییییییییلی خوشحال بودم باید به الهام
( الهام رل خاک برسرش هست)
خبر بدم
۱۱.۷k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.