داستانک؛ ✍بهترین تصمیم
🌺از صبح تک تک لباس های کمدم را چند باری جابه جا کردم. دلم می خواست در جشن تولد دوستم نگار، حسابی متفاوت تر از بقیه باشم. بالاخره مانتوی سفید و شال مشکی با آن گل های قرمز وسطش را برای همراهی انتخاب کردم. تا شب چند ساعتی مانده بود، کت و شلوار طوسی احمد را اتو کشیدم، مشغول آرایش کردن صورتم بودم که با صدای چرخیدن کلید درب خانه به استقبال احمد رفتم.
🌸_سلام احمد جون خسته نباشی عزیزم. بیا برو دوش بگیر زود آماده شو که کم کم باید بریم.
🍃-سلام مریم خانم، شما هم خسته نباشی، باشه عزیزم.
🌺صدای زنگ گوشی من را به سمت اتاقم کشاند. صدای گرم مادرم گوشم را نوازش می داد.
🌸_سلام مریم جون مادر خوبی چکار میکنی؟ من شبی خیلی دلم گرفته از ظهر چند باری با قاب عکس آقات دردودل کردم، دارم شام میپزم، با احمد بلند بشین بیاین تا من پیرزن هم از تنهایی دربیام.
🍃_سلام مامان جون، خوبی؟ آخه آخه... .
🌺_آخه چی دخترم ؟
🌸_هیچی مادر حالا به احمد بگم، خبرت میدم.
🍃هاج و واج مانده بودم چکار کنم، به سمت سالن رفتم، موهای احمد زیر باد سشوار به رقص افتاده بودند.
🌺_عافیت باشه احمد جون، مامانم الان زنگ زد گفت: خیلی دلش از تنهایی گرفته خواست شبی حال و هوای تنهایی اش را پر کنیم.
🌸_سلامت باشی، خوب توچی گفتی؟ میخواستی بگی جشن تولد دعوت هستیم.
🍃_اومدم بگم، اما باز دلم نیومد دل منتظرش رو بشکونم، حالا موندم واقعا چکار کنم ؟
🌺_چی بگم والا، هر تصمیمی خودت بگیری منم قبول دارم.
🌸در فکرم دوگانگی ایجاد شده بود از طرفی میترسیدم اگر نروم نگار ناراحت شود، از طرف دیگر دل مادرم بشکند. مادرم بعد از مرگ پدرم خیلی تنها شده بود، سال ها دست تنهایی، من را بزرگ کرده بود، درست نیست حالا که دعوتم کرده قبول نکنم از طرفی دیگر مگر میشود از آن جشن مهمانی بزرگ نگار گذشت؟!
🍃بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره تصمیمم را گرفتم، کنار احمد پای تلویزیون نشستم. گفتم : «احمد جون تو که میدونی مامانم روحیه ش حساس هس اگه نریم دلش میشکنه، من تصمیم گرفتم اول بریم خونه نگار، من هدیه ام رو بهش بدم و از اون عذرخواهی کنیم و پیش مامانم بریم نظر تو چیه؟»
🌺_خیلی هم خوب قطعا بهترین تصمیم هست.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸_سلام احمد جون خسته نباشی عزیزم. بیا برو دوش بگیر زود آماده شو که کم کم باید بریم.
🍃-سلام مریم خانم، شما هم خسته نباشی، باشه عزیزم.
🌺صدای زنگ گوشی من را به سمت اتاقم کشاند. صدای گرم مادرم گوشم را نوازش می داد.
🌸_سلام مریم جون مادر خوبی چکار میکنی؟ من شبی خیلی دلم گرفته از ظهر چند باری با قاب عکس آقات دردودل کردم، دارم شام میپزم، با احمد بلند بشین بیاین تا من پیرزن هم از تنهایی دربیام.
🍃_سلام مامان جون، خوبی؟ آخه آخه... .
🌺_آخه چی دخترم ؟
🌸_هیچی مادر حالا به احمد بگم، خبرت میدم.
🍃هاج و واج مانده بودم چکار کنم، به سمت سالن رفتم، موهای احمد زیر باد سشوار به رقص افتاده بودند.
🌺_عافیت باشه احمد جون، مامانم الان زنگ زد گفت: خیلی دلش از تنهایی گرفته خواست شبی حال و هوای تنهایی اش را پر کنیم.
🌸_سلامت باشی، خوب توچی گفتی؟ میخواستی بگی جشن تولد دعوت هستیم.
🍃_اومدم بگم، اما باز دلم نیومد دل منتظرش رو بشکونم، حالا موندم واقعا چکار کنم ؟
🌺_چی بگم والا، هر تصمیمی خودت بگیری منم قبول دارم.
🌸در فکرم دوگانگی ایجاد شده بود از طرفی میترسیدم اگر نروم نگار ناراحت شود، از طرف دیگر دل مادرم بشکند. مادرم بعد از مرگ پدرم خیلی تنها شده بود، سال ها دست تنهایی، من را بزرگ کرده بود، درست نیست حالا که دعوتم کرده قبول نکنم از طرفی دیگر مگر میشود از آن جشن مهمانی بزرگ نگار گذشت؟!
🍃بعد از مدتی کلنجار رفتن با خودم، بالاخره تصمیمم را گرفتم، کنار احمد پای تلویزیون نشستم. گفتم : «احمد جون تو که میدونی مامانم روحیه ش حساس هس اگه نریم دلش میشکنه، من تصمیم گرفتم اول بریم خونه نگار، من هدیه ام رو بهش بدم و از اون عذرخواهی کنیم و پیش مامانم بریم نظر تو چیه؟»
🌺_خیلی هم خوب قطعا بهترین تصمیم هست.
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۸k
۱۳ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.