P6
P6
ات پیشش بود..برای لحظه ای به هوش اومد..جعبه حلقه تو دستش بود..ات گریه میکرد..
تمام توانش رو با کار برد تا بتونه حرف بزنه
سوک هون:ات..حیف..شد..میخواست..تم..این انگشتر..رو..بهت بدم...قشنگه..اما..به پای..تو..نمیرسه..
دست راست خونیشو بالا برد تا اشک رو از صورت ات پاک کنه...لب زد:حیف شد..که نشد..مال من..بشی..
دستش افتاد..و برای همیشه از دنیا رفت..
ات از سر دردی که تو قلبش احساس کرد دادی کشید..حداقل کاری بود که میتونست برای خالی کردن خودش انجام بده..آمبولانس اومد..ات دیگه گریه نکرد..
حتی روز مراسم...موقع خاکسپاری....دیگه گریه نکرد..ولی شاید اگه گریه میکرد نگرانی دوستایی که از خانوادش هم بهش نزدیک تر بودن کمتر میشد..
بعد از هفته ای...هنوز گریه نکرده بود..دیگه گریه نکرد..
۱۰ روز از فوت عشقش گذشته بود..تصمیم بر این بود که لیگه مراسمی نگیرن..شب دهم گریه نکرد..اما بعدا وقتی آستینش به در گیر کرد گریه کرد..وقتی به اتوبوس نرسید گریه کرد...حتی دیدن حوله کج هم اونو به گریه مینداخت..شایدم..اون موقع ها..فقط چشمش گریه نمیکرده..
*************
دوست عزیزش لیا...عشقش..همه و همه از پیشش رفته بودن...
هر هفته میرفت پیش سر خاکشون.. جیمین نمیدونست که سوک هونی وجود داشته..ات همیشه تنها میرفت..هیچوقت نمیذاشت کسی با خودش بیاد..
حالا رسیده بود پیششون..قبر ها کنار هم بودن..
ات:اونی..دلم برات تنگ شده بود...تو چی؟
خوب منو گذاشتی رفتیاا..نگفتی من بدون تو چیکار کنم..
اونی چند روز پیش کوکی کوچولومون ازدواج کرد..همه خوشحال بودن..ولی تو نبودی..
اون لحظه دلم خیلی واست تنگ شد..
سوک هونا.. چند روز دیگه سالگرد ازدواجمه...سوک هونا ماه بعدی سالگردته هاا..(بغض صگی)
تلفنش زنگ خورد..کوک بود..
تلفن رو جواب داد اما دد کمال تعجب صدای زنی که نمیشناخت رو شنید..
_:شما از بستگان آقای جئون جونگکوک هستید؟اخرین بار با شما تماس گرفتن..ایشون تصادف کردن میتونید خودتون رو برسونید اینجا؟
با شنیدن این کلمات درد بدی رو احساس کرد.، مغزش سوت کشید..
تصادف تصادف تصادف..
《اینبارم قراره جونگکوک رو تو یه تصادف مسخره از دست بدم؟》
دیگه فقط این جمله رو میشنید..اون پرستار هنوز داشت حرف میزد.. ولی ات دیگه چیزی نشنید..
بلند شد و دوان دوان سمت ماشین رفت..
《لطفا..اونی..سوک هونا..کوک رو از پیشم نبرید..اگه اونم بره من حسابی تنها میشم》
ات پیشش بود..برای لحظه ای به هوش اومد..جعبه حلقه تو دستش بود..ات گریه میکرد..
تمام توانش رو با کار برد تا بتونه حرف بزنه
سوک هون:ات..حیف..شد..میخواست..تم..این انگشتر..رو..بهت بدم...قشنگه..اما..به پای..تو..نمیرسه..
دست راست خونیشو بالا برد تا اشک رو از صورت ات پاک کنه...لب زد:حیف شد..که نشد..مال من..بشی..
دستش افتاد..و برای همیشه از دنیا رفت..
ات از سر دردی که تو قلبش احساس کرد دادی کشید..حداقل کاری بود که میتونست برای خالی کردن خودش انجام بده..آمبولانس اومد..ات دیگه گریه نکرد..
حتی روز مراسم...موقع خاکسپاری....دیگه گریه نکرد..ولی شاید اگه گریه میکرد نگرانی دوستایی که از خانوادش هم بهش نزدیک تر بودن کمتر میشد..
بعد از هفته ای...هنوز گریه نکرده بود..دیگه گریه نکرد..
۱۰ روز از فوت عشقش گذشته بود..تصمیم بر این بود که لیگه مراسمی نگیرن..شب دهم گریه نکرد..اما بعدا وقتی آستینش به در گیر کرد گریه کرد..وقتی به اتوبوس نرسید گریه کرد...حتی دیدن حوله کج هم اونو به گریه مینداخت..شایدم..اون موقع ها..فقط چشمش گریه نمیکرده..
*************
دوست عزیزش لیا...عشقش..همه و همه از پیشش رفته بودن...
هر هفته میرفت پیش سر خاکشون.. جیمین نمیدونست که سوک هونی وجود داشته..ات همیشه تنها میرفت..هیچوقت نمیذاشت کسی با خودش بیاد..
حالا رسیده بود پیششون..قبر ها کنار هم بودن..
ات:اونی..دلم برات تنگ شده بود...تو چی؟
خوب منو گذاشتی رفتیاا..نگفتی من بدون تو چیکار کنم..
اونی چند روز پیش کوکی کوچولومون ازدواج کرد..همه خوشحال بودن..ولی تو نبودی..
اون لحظه دلم خیلی واست تنگ شد..
سوک هونا.. چند روز دیگه سالگرد ازدواجمه...سوک هونا ماه بعدی سالگردته هاا..(بغض صگی)
تلفنش زنگ خورد..کوک بود..
تلفن رو جواب داد اما دد کمال تعجب صدای زنی که نمیشناخت رو شنید..
_:شما از بستگان آقای جئون جونگکوک هستید؟اخرین بار با شما تماس گرفتن..ایشون تصادف کردن میتونید خودتون رو برسونید اینجا؟
با شنیدن این کلمات درد بدی رو احساس کرد.، مغزش سوت کشید..
تصادف تصادف تصادف..
《اینبارم قراره جونگکوک رو تو یه تصادف مسخره از دست بدم؟》
دیگه فقط این جمله رو میشنید..اون پرستار هنوز داشت حرف میزد.. ولی ات دیگه چیزی نشنید..
بلند شد و دوان دوان سمت ماشین رفت..
《لطفا..اونی..سوک هونا..کوک رو از پیشم نبرید..اگه اونم بره من حسابی تنها میشم》
۴.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.