P5
P5
کوک:خرید انقد تو یه قرار از پیش تعیین شده مهمه؟
ات:نمیتونی شدت مهم بودنشو تصور کنی..
کوک:خب..؟
ات:صبر کن...اها..برو اینو بپوش..
کوک:...
ات:بروووووو
کوک:باشه باشه..
*********************************
ات:تبریک میگم کوکی...بالاتره ازدواج کردی..
و تو رونای عزیزم..اگه کوک اذیتت کرد به خودم بگو تاحسابشو برسم..
رونا:ممنون اونی(بغلش کرد)
ات عقب رفت..اون دور ایستاده بود و به شادی همه نگاه میکرد.. جیمین و جونگ کوک مثل همیشه به هم تیکه مینداختن و میخندیدن...رونایی که خوشحال بود..تهیونگی که لبخند زده بود و بهشون نگاه میکرد و و و...
با خودش فکرمیکرد چقد خوب میشد اگه الان لیا هم پیشش بود..اگه اونم اونجا بود..بغض کرد و اروم اشکی از گوشه چشمش سرریز شد....
********************************
سوکهون:ات؟امادهای؟همه منتظر توییم..
لیا:ای بابا..اذیتش نکن..بزار لباسشو بپوشه دیگه
کوک:عههه..چه عجب ات خانم...بالاخره اومدی!!
ات:اومدم بابا کشتید منو...بریم؟
سوک هون:بزنید که بریمممم
*چند ساعت بعد
ات:از زیبایی های جزیره ججو میشه به ساحلش اشاره کرد..اینجا خیلی قشنگه..
لیا:بریم تو آب آب بازی کنیم؟؟😉😃😝
کوک:بریم
سوک هون:شما برید من نمیام..
کوک نگاهی به ات و ات نگاهی به لیا کرد..چشمکی بلم زدن و اون پسر رو بردن و انداختن تو آب.. بعداز کلی بازی بالاخره وقت رفتن شده بود..
لیا:اوم...ناراحتم..نمیخوام برگردن سئول
ات:منم همینطور..اینجا بهتره
کوک:میدونید که تهش باید برگردیم نه؟
ات:هوففف...حق با توعه...
*چند روز بعد
سوک هون:لیا؟میخوام از ات خاستگاری کنم..اما نمیدونم چجوری..
لیا:اوووووووو...امم..نمیدونم😂😂
سوک هون:😐😐
لیا:تو خوبی..😒
اهاااااا فهمیدممم..به یه فروشگاه دعوتش کن که برید و باهم نودل بخورید..ات عاشق این کاره که با کسایی که دوسشون داره تو فروشگاه نودل بخوره.. بعد اونجا ازش خاستگاری کن..
سوک هون:تو فروشگاه؟یکم...عجیب نیست؟
لیا:واسه دوست قشنگ من نه.. در ضمن..یه تار مو از سرش کم بشه.. اشکی تو چشماش ببینم من میدونم با تو...میکشمت..از الان گفته باشم
سوک هون:ایشش..ملت دختر خاله دارن منم دارم..
بعد از دو ساعت تصمیم گرفت به ات زنگ بزنه
بهش گقت که سوپرایزی براش داره..و در کمال تعجب ات حدس درستی زد..خاستگاری
شب شد...قرار بود وقتی سوک هون اینکارو میکنه لیا و کوک هم وارد بشن
اون نزدیکی بودن...سوک هون اومد..با ماشین بود..ات اون رو دید و از فروشگاه زد بیرون..اما..چیز رو دید که باعث شد تمام عمر خودخوری کنه...یه ماشین بعد از اینکه با چاشنی عشقش برخورد که فرار کرد..ماشین سوک هون کاملا وارونه شده بود..
شوکه شده بود..به خودش اومد..هر سه تاش ت دویدن سمت ماشین اون پسر
از ماشین درش آوردن.. اما دیر شده بود..لیا و کوک رفتن که زنگ بزنن به اورژانس ات هم..
کوک:خرید انقد تو یه قرار از پیش تعیین شده مهمه؟
ات:نمیتونی شدت مهم بودنشو تصور کنی..
کوک:خب..؟
ات:صبر کن...اها..برو اینو بپوش..
کوک:...
ات:بروووووو
کوک:باشه باشه..
*********************************
ات:تبریک میگم کوکی...بالاتره ازدواج کردی..
و تو رونای عزیزم..اگه کوک اذیتت کرد به خودم بگو تاحسابشو برسم..
رونا:ممنون اونی(بغلش کرد)
ات عقب رفت..اون دور ایستاده بود و به شادی همه نگاه میکرد.. جیمین و جونگ کوک مثل همیشه به هم تیکه مینداختن و میخندیدن...رونایی که خوشحال بود..تهیونگی که لبخند زده بود و بهشون نگاه میکرد و و و...
با خودش فکرمیکرد چقد خوب میشد اگه الان لیا هم پیشش بود..اگه اونم اونجا بود..بغض کرد و اروم اشکی از گوشه چشمش سرریز شد....
********************************
سوکهون:ات؟امادهای؟همه منتظر توییم..
لیا:ای بابا..اذیتش نکن..بزار لباسشو بپوشه دیگه
کوک:عههه..چه عجب ات خانم...بالاخره اومدی!!
ات:اومدم بابا کشتید منو...بریم؟
سوک هون:بزنید که بریمممم
*چند ساعت بعد
ات:از زیبایی های جزیره ججو میشه به ساحلش اشاره کرد..اینجا خیلی قشنگه..
لیا:بریم تو آب آب بازی کنیم؟؟😉😃😝
کوک:بریم
سوک هون:شما برید من نمیام..
کوک نگاهی به ات و ات نگاهی به لیا کرد..چشمکی بلم زدن و اون پسر رو بردن و انداختن تو آب.. بعداز کلی بازی بالاخره وقت رفتن شده بود..
لیا:اوم...ناراحتم..نمیخوام برگردن سئول
ات:منم همینطور..اینجا بهتره
کوک:میدونید که تهش باید برگردیم نه؟
ات:هوففف...حق با توعه...
*چند روز بعد
سوک هون:لیا؟میخوام از ات خاستگاری کنم..اما نمیدونم چجوری..
لیا:اوووووووو...امم..نمیدونم😂😂
سوک هون:😐😐
لیا:تو خوبی..😒
اهاااااا فهمیدممم..به یه فروشگاه دعوتش کن که برید و باهم نودل بخورید..ات عاشق این کاره که با کسایی که دوسشون داره تو فروشگاه نودل بخوره.. بعد اونجا ازش خاستگاری کن..
سوک هون:تو فروشگاه؟یکم...عجیب نیست؟
لیا:واسه دوست قشنگ من نه.. در ضمن..یه تار مو از سرش کم بشه.. اشکی تو چشماش ببینم من میدونم با تو...میکشمت..از الان گفته باشم
سوک هون:ایشش..ملت دختر خاله دارن منم دارم..
بعد از دو ساعت تصمیم گرفت به ات زنگ بزنه
بهش گقت که سوپرایزی براش داره..و در کمال تعجب ات حدس درستی زد..خاستگاری
شب شد...قرار بود وقتی سوک هون اینکارو میکنه لیا و کوک هم وارد بشن
اون نزدیکی بودن...سوک هون اومد..با ماشین بود..ات اون رو دید و از فروشگاه زد بیرون..اما..چیز رو دید که باعث شد تمام عمر خودخوری کنه...یه ماشین بعد از اینکه با چاشنی عشقش برخورد که فرار کرد..ماشین سوک هون کاملا وارونه شده بود..
شوکه شده بود..به خودش اومد..هر سه تاش ت دویدن سمت ماشین اون پسر
از ماشین درش آوردن.. اما دیر شده بود..لیا و کوک رفتن که زنگ بزنن به اورژانس ات هم..
۴.۰k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.