گفت وقتی شرم داشته باشی از امیدوار زیستن بدان که منتهای

گفت وقتی شرم داشته باشی از امیدوار زیستن، بدان که منتهای ‌تجربه‌ات از تلخی را داری زندگی می‌کنی. هرچه‌قدر هم که امید را بقچه‌پیچ کرده باشی که دست حقیقت بهش نرسد، شره می‌کند رنج، خیس می‌کند بقچه را و امیدت آب می‌رود و کوچک می‌شود و دیگر یک روز به تنت اندازه نمی‌شود دیگر. گفت توی تمام جنگ‌هایی که هر روز راه می‌افتد و هرشب لختی می‌آرامد و باز ادامه می‌یابد، انگار فقط خورشید است که تاریکی را می‌شکند هر صبح و خسته نمی‌شود هیچ از دوباره شب شدن. از شکستن. گفتم چاره‌ای هم دارد؟ گفت شاید هم چاره ندارد. و خوبی‌ش این است که ما هم چاره نداریم. بعد شعر صائب را خواند و رفت:
هزار قاصد اگر ناامید برگردد
تردد دل امیدوار، کم نشود.
دیدگاه ها (۲)

نمی‌شود از این ابر پرسید از کجا آمده است. ما زبان هم را بلد...

مرد گفت خسته‌ام. زن گفت می‌فهمم. مرد گفت نمی‌فهمی. من یه جور...

کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از توکندم ، ولی ندانمکه گر گریزم ...

توی یک کتابی یک چیزی با این مضمون نوشته بود که آدم‌ها عادت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط