مرد گفت خستهام زن گفت میفهمم مرد گفت نمیفهمی من یه

مرد گفت خسته‌ام. زن گفت می‌فهمم. مرد گفت نمی‌فهمی. من یه جور بدی خسته‌ام. زن گفت من برای مسیر هر روزم برای خریدن یک بطری شیر، کمی نان و کمی بیشتر گل سرخ و سفید، باید حواسم باشد که چی می‌پوشم، از کجا رد می‌شوم و چه کسی دارد نگاهم می‌کند. من ون‌های سفید را رصد می‌کنم، سمندها را می‌شمارم و دنبال پلاک سبزشان می‌گردم و مدام توی سرم نقشه می‌چینم. سنگر کوچک مبارزه‌ی من زندگی روزمره‌ی من است. من می‌فهمم که تو خسته‌ای. مرد گفت چه‌قدر احتمال دارد که ما یک روزی دوباره خوشحال باشیم؟ زن چیزی نگفت. چشم‌هایش را بست، دهانش را بست و ساکت شد. مرد گفت خوابیدی؟ زن گفت نه. رفته‌ام پیش ‌پرنده‌ها. داریم کوچ‌ می‌کنیم به شمال. مرد گفت شمال ایران؟ زن جواب داد نه.. شمال. شمال تمام شمال‌ها. شمال جهان. مرد گفت شادی ما در شمال است یعنی؟ زن گفت شادی ما در خیال است. در رفتن. مثل پرنده‌ها که قلب‌شان تند می‌زند، خانه ندارند و ما نمی‌دانیم خوشبخت اند یا نه. شاید هم باشند چون چیزی به نام خوشبختی را نمی‌شناسند. فقط می‌روند. هرجا دانه‌ها هدایت‌شان کند. مرد گفت بیا ما هم برویم. برویم شمال، برویم جنوب برویم بیرون. زن گفت من خیلی وقت است رفته‌ام. فقط یک چیزهایی همیشه جا می‌ماند و مهاجر همیشه باز به حقایقی که پشت سر گذاشته است باز‌می‌گردد؛ مرد گفت مثل قاتل به صحنه‌ی قتل. زن گفت ما قاتلیم یا مقتول؟ مرد گفت: هیچ‌کدام. ما پرنده‌ایم.
دیدگاه ها (۵)

اگر سی سال پیش پرسیده بودیاز هر آستینم برایتچند تعریف آماده ...

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کندور فلک درنگ ندارد شتاب کنزان پی...

نمی‌شود از این ابر پرسید از کجا آمده است. ما زبان هم را بلد...

گفت وقتی شرم داشته باشی از امیدوار زیستن، بدان که منتهای ‌تج...

black flower(p,277)

_درخت باشم ... یک‌ گوشه ی این دنیای بزرگ افتاده باشم تنهای ت...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط