ازش میترسیدم.....اربابی که الان روبه رومه با بچگی هاش زمی
ازش میترسیدم.....اربابی که الان روبه رومه با بچگی هاش زمین تا آسمون فرق داره....با کوبیدن دستش به میز رشته افکارم پاره شد و گفتم « صدای جیغ خیلی بلند بود....کنجکاو شدم....ب...برای همین اومدم پایین....
جیمین « وقتی سوال رو ازش پرسیدم منتظر بودم جواب بده اما سرش پایین بود و چیزی نمیگفت عصبی به میز ضربه زدم که به حرف اومد.....خوب گوش کن ببین چی میگم....وقتی دارم باهات حرف میزنم سرت رو بلند کن....و دوم میدونی این کنجکاوی چه تاوانی داره دیگه؟
لونا « ب...بله....
جیمین « دستت رو بیار جلو
لونا « چ...چی؟
جیمین « گفتم....دستت رو...بیار جلو...( شمرده شمرده و محکم)
لونا « جرعت مخالفت نداشتم برای همین دستم رو جلو بردم و سوالی نگاهش کردم که دیدم از توی کشوی میزش شلاقی در اورد.....رومو برگردوندم و با برخورد اولین ضربه شلاق اخی زیر لب گفتم.....
جیمین « این دفعه بهت رحم کردم چون مدت زیادیه به من خدمت میکنی اما دفعه بعدی بخششی در کار نیست....تمام ضربات شلاق رو بلند میشماری تا 50 تا بشه....اگه نشماری بازم میزنم....شنیدی چی گفتم؟!
لونا « ب..بله ارباب.....شلاق رو محکم روی دستم فرود میورد....خیلی درد داشت اما باید میشماردم....اخ یک.....آخ دو....
لونا « آییی..پنجاه....دستام کبود شده بود و کمی خون میمومد.....احساس میکردم دستم شکسته.....
جیمین « برو توی اتاقت...زود
لونا « تعظیمی کردم و به محض خروج از اتاقش زدم زیر گریه....خیلی درد داشت....وارد اتاق شدم و دیدم میهی اروم خوابیده.....روی تختم دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد.....با حس تکون خوردم چشمام رو باز کردم و با چهره نگران میهی مواجح شدم....
میهی « هی چه بلایی سر خودت اوردی؟؟ چرا آستینت خونیههههه...بزار ببینمش....
لونا « آستین لباسم رو بالا زد و با دیدن جای شلاق ها اشک تو چشماش جمع شد.....هی میهی گریه نکن خوبم
میهی « احمق چیکار کردی که ارباب تنبیه ات کردههه...یه شب حواسم بهت نبودا....بزار دستت رو پانسمان کنم.....
لونا « چیزیم نیست....خوبم....میهی با باند و ضد عفونی کننده اومد و کنارم نشست....اما همین که پنبه آغشته به ضد عفونی کننده رو روی دستم کشید آخی گفتم و دستم رو کشیدم.....مظلوم نگاهش کردم و گفتم « میهی خیلی میسوزه....
میهی « شیطونه میگه بزنمت که نتونی بلند شی.... خره تو که میدونی ارباب حساسه چرا این کار رو کردی.... یهو در باز شد دکتر جانگ اومد داخل.... اون همیشه با ما مهربون بود و تنها فرشته این عمارت..... دکتر جانگگگگ...
جیهوپ « به به چطورین فسقلی ها....( نگاهش به دست لونا اوفتاد) چی شده لونا.... چیکار کردی با خودت
میهی « این دیشب فضولیش گل کرده رفته سرک بکشه جناب کیم مچش رو گرفت سپردش دست ارباب اونم تنبیه اش کرده.....
جیهوپ « لونااااا.... بزار دستت رو ببینم....
جیمین « وقتی سوال رو ازش پرسیدم منتظر بودم جواب بده اما سرش پایین بود و چیزی نمیگفت عصبی به میز ضربه زدم که به حرف اومد.....خوب گوش کن ببین چی میگم....وقتی دارم باهات حرف میزنم سرت رو بلند کن....و دوم میدونی این کنجکاوی چه تاوانی داره دیگه؟
لونا « ب...بله....
جیمین « دستت رو بیار جلو
لونا « چ...چی؟
جیمین « گفتم....دستت رو...بیار جلو...( شمرده شمرده و محکم)
لونا « جرعت مخالفت نداشتم برای همین دستم رو جلو بردم و سوالی نگاهش کردم که دیدم از توی کشوی میزش شلاقی در اورد.....رومو برگردوندم و با برخورد اولین ضربه شلاق اخی زیر لب گفتم.....
جیمین « این دفعه بهت رحم کردم چون مدت زیادیه به من خدمت میکنی اما دفعه بعدی بخششی در کار نیست....تمام ضربات شلاق رو بلند میشماری تا 50 تا بشه....اگه نشماری بازم میزنم....شنیدی چی گفتم؟!
لونا « ب..بله ارباب.....شلاق رو محکم روی دستم فرود میورد....خیلی درد داشت اما باید میشماردم....اخ یک.....آخ دو....
لونا « آییی..پنجاه....دستام کبود شده بود و کمی خون میمومد.....احساس میکردم دستم شکسته.....
جیمین « برو توی اتاقت...زود
لونا « تعظیمی کردم و به محض خروج از اتاقش زدم زیر گریه....خیلی درد داشت....وارد اتاق شدم و دیدم میهی اروم خوابیده.....روی تختم دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم که متوجه نشدم کی خوابم برد.....با حس تکون خوردم چشمام رو باز کردم و با چهره نگران میهی مواجح شدم....
میهی « هی چه بلایی سر خودت اوردی؟؟ چرا آستینت خونیههههه...بزار ببینمش....
لونا « آستین لباسم رو بالا زد و با دیدن جای شلاق ها اشک تو چشماش جمع شد.....هی میهی گریه نکن خوبم
میهی « احمق چیکار کردی که ارباب تنبیه ات کردههه...یه شب حواسم بهت نبودا....بزار دستت رو پانسمان کنم.....
لونا « چیزیم نیست....خوبم....میهی با باند و ضد عفونی کننده اومد و کنارم نشست....اما همین که پنبه آغشته به ضد عفونی کننده رو روی دستم کشید آخی گفتم و دستم رو کشیدم.....مظلوم نگاهش کردم و گفتم « میهی خیلی میسوزه....
میهی « شیطونه میگه بزنمت که نتونی بلند شی.... خره تو که میدونی ارباب حساسه چرا این کار رو کردی.... یهو در باز شد دکتر جانگ اومد داخل.... اون همیشه با ما مهربون بود و تنها فرشته این عمارت..... دکتر جانگگگگ...
جیهوپ « به به چطورین فسقلی ها....( نگاهش به دست لونا اوفتاد) چی شده لونا.... چیکار کردی با خودت
میهی « این دیشب فضولیش گل کرده رفته سرک بکشه جناب کیم مچش رو گرفت سپردش دست ارباب اونم تنبیه اش کرده.....
جیهوپ « لونااااا.... بزار دستت رو ببینم....
۷.۲k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.