پارت یک
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†
-سوبیک برگرد اینجا
+الان میام
مامان سوبیک درحالی به جنگل روبه روی خونشون نگا میکرد داد زد
دو هفته ای میشه خونشونو عوض کردن و اومدن تو این جزیره
-سوووووبیک گم میشی بیا اینجا
دوباره داد زد ولی جوابی دریافت نکرد
-سوبیک
با نگرانی از پله های چوبی خونه پایین اومد
-سوبیک کجایی
•چیزی شده خانم؟ تا حالا اینجا ندیدمتون
مردی که از لباساش میشد حدس زد نگهبان جنگل باشه روبه خانم بیون گفت
-دخترم ، دخترم رفت تو جنگل خب ما
+ماااامان
حرفش با جیغ سوبیک نصفه موند و با قدمای تند سمت جنگل رفت و مردی که به ظاهر نگهبان بود دنبالش رفت
-سوووووبیک کجاییییییی
-سوبیک
همینطور ک شاخه های دختارو کنار میزد داد زد
•خانم اینجا ساحل داره
خانم بیون با شنیدن حرف مرد رنگش پرید
-سوووووبیک
با تمام توان داد زد سوبیک تک دخترش بود اگه اتفاقی براش میفتاد خودشو نمی بخشید...نه نه نباید اتفاقی براش میفتاد اون فقط ده سالش بود
با حس خیسی روی گونش متوجه اشکایی که بدون توقف میریختن شد
-سوووووبیکککککککککک
این بار با هق هق گفت
-ساحل از کدوم طرفه اقا
•خانم....من نگهبان اینجام مطمئن باشید اتفاقی برا دخترتون نمیافته
مرد که متوجه صورت خیس خانم بیون شد با دستپاچگی گفت که فقط نگرانی زن مقابلش رو برطرف کنه
•دنبالم بیاین
با تموم شدن حرفش بدون توجه به خانم بیون سمت ساحل رفت
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
در خونه رو اروم باز کرد که دختر کوچولو و همسرشو با چیزی که خریده بود غافلگیر کنه
با قدمای اهسته داخل رفت کت و دستکشای چرمشو در اورد و رو مبل انداخت
-سوبیک نمیخوای بابا رو بغل کنی؟
-بونا کجایی
با خیال اینکه دخترش مثل همیشه داره با موجودات زبون بسته ای که میگیره بازی میکنه نفس عمیقی کشید و سمت اشپزخونه رفت
-بوونااااا گشنمه
با لوس ترین حالت ممکن گفت و وارد اشپزخونه شد بیون شوکه به اشپزخونه نگاه کرد همیشه وقتی از سر کار میومد با دیدن همسرش درحال اشپزی خستگیش برطرف میشد
سمت یخچال رفت بعد از خوردن ی لیوان اب از اشپزخونه خارج شد
از پله ها بالا رفت که سمت اتاق کارش بره که صدای خنده ی بچگانه از اتاق دخترش توجهشو جلب کرد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†
منتظر نظراتتون هستم :)
-سوبیک برگرد اینجا
+الان میام
مامان سوبیک درحالی به جنگل روبه روی خونشون نگا میکرد داد زد
دو هفته ای میشه خونشونو عوض کردن و اومدن تو این جزیره
-سوووووبیک گم میشی بیا اینجا
دوباره داد زد ولی جوابی دریافت نکرد
-سوبیک
با نگرانی از پله های چوبی خونه پایین اومد
-سوبیک کجایی
•چیزی شده خانم؟ تا حالا اینجا ندیدمتون
مردی که از لباساش میشد حدس زد نگهبان جنگل باشه روبه خانم بیون گفت
-دخترم ، دخترم رفت تو جنگل خب ما
+ماااامان
حرفش با جیغ سوبیک نصفه موند و با قدمای تند سمت جنگل رفت و مردی که به ظاهر نگهبان بود دنبالش رفت
-سوووووبیک کجاییییییی
-سوبیک
همینطور ک شاخه های دختارو کنار میزد داد زد
•خانم اینجا ساحل داره
خانم بیون با شنیدن حرف مرد رنگش پرید
-سوووووبیک
با تمام توان داد زد سوبیک تک دخترش بود اگه اتفاقی براش میفتاد خودشو نمی بخشید...نه نه نباید اتفاقی براش میفتاد اون فقط ده سالش بود
با حس خیسی روی گونش متوجه اشکایی که بدون توقف میریختن شد
-سوووووبیکککککککککک
این بار با هق هق گفت
-ساحل از کدوم طرفه اقا
•خانم....من نگهبان اینجام مطمئن باشید اتفاقی برا دخترتون نمیافته
مرد که متوجه صورت خیس خانم بیون شد با دستپاچگی گفت که فقط نگرانی زن مقابلش رو برطرف کنه
•دنبالم بیاین
با تموم شدن حرفش بدون توجه به خانم بیون سمت ساحل رفت
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★† Song_runner@
در خونه رو اروم باز کرد که دختر کوچولو و همسرشو با چیزی که خریده بود غافلگیر کنه
با قدمای اهسته داخل رفت کت و دستکشای چرمشو در اورد و رو مبل انداخت
-سوبیک نمیخوای بابا رو بغل کنی؟
-بونا کجایی
با خیال اینکه دخترش مثل همیشه داره با موجودات زبون بسته ای که میگیره بازی میکنه نفس عمیقی کشید و سمت اشپزخونه رفت
-بوونااااا گشنمه
با لوس ترین حالت ممکن گفت و وارد اشپزخونه شد بیون شوکه به اشپزخونه نگاه کرد همیشه وقتی از سر کار میومد با دیدن همسرش درحال اشپزی خستگیش برطرف میشد
سمت یخچال رفت بعد از خوردن ی لیوان اب از اشپزخونه خارج شد
از پله ها بالا رفت که سمت اتاق کارش بره که صدای خنده ی بچگانه از اتاق دخترش توجهشو جلب کرد
★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†★†
منتظر نظراتتون هستم :)
- ۳.۱k
- ۲۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط