پارت بمب ساکت
پارت ۱: «بمبِ ساکت»
هوای پاییزی UA مثل همیشه سنگین بود. آسمون خاکستری، باد تندی که برگهای نارنجی رو از زمین میدزدید و یه جور طنین سرد توی فضای حیاط پخش میکرد.
تمرین ترکیبی امروز چیزی بود که همه ازش میترسیدن: "تیم با کسی که بیشترین تضاد رو باهات داره."
و برای ایزوکو میدوریا، فقط یک اسم معنی داشت:
باکوگو کاتسوکی.
وقتی آیزاوا اسمها رو بلند خوند، نفس توی سینه میدوریا گیر کرد.
«میدوریا — باکوگو. تیم دوم.»
چند صدای «اوه» و «وای» توی کلاس پیچید. همه میدونستن چه فاجعهای ممکنه رقم بخوره. ولی کسی بیشتر از خود باکوگو اخم نکرد. دستاش مشت شد، لبهاش خطی باریک.
بدون اینکه حتی به میدوریا نگاه کنه گفت:
«حتی یک کلمه هم نزن، دکو. اینو فقط تموم میکنیم.»
میدوریا سر تکون داد. دلش نمیخواست دعوا کنه. نمیخواست به گذشته برگرده.
---
تمرین توی یه شبیهساز جنگی برگزار میشد. فضای شهری، ساختمانهای نیمهخراب، صدای شلیک مجازی.
مأموریت؟
نفوذ، نجات هدف، خنثیسازی تهدید.
با هم.
اولش خوب پیش رفت. میدوریا با دقت مسیرها رو بررسی میکرد و باکوگو بدون گفتوگو، پشتسرش حرکت میکرد. ولی وقتی به یه چهارراه متروکه رسیدن، صدای فریاد دشمن مجازی از بالای ساختمون بلند شد.
«پوشش بده!»
میدوریا فریاد زد و به جلو پرید. ولی همزمان یه انفجار دروغین از سمت راست خورد به زمین، و موج فشار، هردوشون رو به عقب پرتاب کرد.
میدوریا که هنوز سرپا نشده بود، دید باکوگو بدون فکر به سمت دشمن دوید.
بیمحافظ. بیپوشش.
فریاد زد: «صبر کن! نه اونطرف—!»
ولی باکوگو توجهی نکرد. و در لحظهای، چند تیربار تمرینی قفل کردن روش.
چیزی توی میدوریا ترکید.
بدون فکر، با قدرت وان فور آل شتاب گرفت، درست وقتی گلولهها به سمت باکوگو شلیک شدن، خودش رو جلوی اون پرت کرد.
ضربه مجازی شدید بود. زانوهاش خوردن زمین. ولی باکوگو حتی پلک نزد.
میدوریا، نفسنفسزنان، نگاهش کرد.
«مگه نمیفهمی؟ ما تیمیم. نمیتونی تنهایی بجنگی.»
برای چند ثانیه، سکوت همهجا رو گرفت.
و بعد باکوگو، آروم و زمزمهوار گفت:
«همون دکوی لعنتی. هنوزم نمیتونی ساکت باشی، نه؟»
اما اینبار، توی صداش خشمی نبود.
فقط یه چیزی... مثل سردرگمی.
---
بعد از تمرین، همه توی رختکن بودن. میدوریا گوشهای نشسته بود و زانوش رو بستهبندی میکرد.
باکوگو رد شد. مکث کرد.
بدون نگاه کردن گفت:
«اون کارتو تکرار نکن. من لازم ندارم نجاتم بدی.»
میدوریا جواب نداد. فقط نگاهی کوتاه، اما دقیق بهش انداخت.
اما در دلش، فقط یه جمله میچرخید:
تو ممکنه نخوای، ولی من نمیتونم بیتفاوت باشم.
ادامه دارد....---
خودم میدونم گند زدم.....
هوای پاییزی UA مثل همیشه سنگین بود. آسمون خاکستری، باد تندی که برگهای نارنجی رو از زمین میدزدید و یه جور طنین سرد توی فضای حیاط پخش میکرد.
تمرین ترکیبی امروز چیزی بود که همه ازش میترسیدن: "تیم با کسی که بیشترین تضاد رو باهات داره."
و برای ایزوکو میدوریا، فقط یک اسم معنی داشت:
باکوگو کاتسوکی.
وقتی آیزاوا اسمها رو بلند خوند، نفس توی سینه میدوریا گیر کرد.
«میدوریا — باکوگو. تیم دوم.»
چند صدای «اوه» و «وای» توی کلاس پیچید. همه میدونستن چه فاجعهای ممکنه رقم بخوره. ولی کسی بیشتر از خود باکوگو اخم نکرد. دستاش مشت شد، لبهاش خطی باریک.
بدون اینکه حتی به میدوریا نگاه کنه گفت:
«حتی یک کلمه هم نزن، دکو. اینو فقط تموم میکنیم.»
میدوریا سر تکون داد. دلش نمیخواست دعوا کنه. نمیخواست به گذشته برگرده.
---
تمرین توی یه شبیهساز جنگی برگزار میشد. فضای شهری، ساختمانهای نیمهخراب، صدای شلیک مجازی.
مأموریت؟
نفوذ، نجات هدف، خنثیسازی تهدید.
با هم.
اولش خوب پیش رفت. میدوریا با دقت مسیرها رو بررسی میکرد و باکوگو بدون گفتوگو، پشتسرش حرکت میکرد. ولی وقتی به یه چهارراه متروکه رسیدن، صدای فریاد دشمن مجازی از بالای ساختمون بلند شد.
«پوشش بده!»
میدوریا فریاد زد و به جلو پرید. ولی همزمان یه انفجار دروغین از سمت راست خورد به زمین، و موج فشار، هردوشون رو به عقب پرتاب کرد.
میدوریا که هنوز سرپا نشده بود، دید باکوگو بدون فکر به سمت دشمن دوید.
بیمحافظ. بیپوشش.
فریاد زد: «صبر کن! نه اونطرف—!»
ولی باکوگو توجهی نکرد. و در لحظهای، چند تیربار تمرینی قفل کردن روش.
چیزی توی میدوریا ترکید.
بدون فکر، با قدرت وان فور آل شتاب گرفت، درست وقتی گلولهها به سمت باکوگو شلیک شدن، خودش رو جلوی اون پرت کرد.
ضربه مجازی شدید بود. زانوهاش خوردن زمین. ولی باکوگو حتی پلک نزد.
میدوریا، نفسنفسزنان، نگاهش کرد.
«مگه نمیفهمی؟ ما تیمیم. نمیتونی تنهایی بجنگی.»
برای چند ثانیه، سکوت همهجا رو گرفت.
و بعد باکوگو، آروم و زمزمهوار گفت:
«همون دکوی لعنتی. هنوزم نمیتونی ساکت باشی، نه؟»
اما اینبار، توی صداش خشمی نبود.
فقط یه چیزی... مثل سردرگمی.
---
بعد از تمرین، همه توی رختکن بودن. میدوریا گوشهای نشسته بود و زانوش رو بستهبندی میکرد.
باکوگو رد شد. مکث کرد.
بدون نگاه کردن گفت:
«اون کارتو تکرار نکن. من لازم ندارم نجاتم بدی.»
میدوریا جواب نداد. فقط نگاهی کوتاه، اما دقیق بهش انداخت.
اما در دلش، فقط یه جمله میچرخید:
تو ممکنه نخوای، ولی من نمیتونم بیتفاوت باشم.
ادامه دارد....---
خودم میدونم گند زدم.....
- ۲.۲k
- ۱۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط