شیرین و متیو✨
- تهران ، پاییز ِ سال ۱۳۱۸ هجری شمسی ، چهارماه از اشغال ایران توسط متفقین ، روز سه شنبه ۵ آذر 🍂
با این که تقریبا یک ماه از زندانی شدن متیو توسط ارتش نازی میگذشت .
هنوز هیچ خبری ازِش نداشتیم ! نمیدونستیم زندهـست یا مرده !
چند روز پیش ، منیر خانوم همسر کربلایی احمد زنگ زده بود خونه ٔ سعیده اینا برای جویای حالم !
چیزی از قضیه ٔ متیو بهشون نگفته بودم ، یعنی نمیخواستم نگرانشون کنم .
امروز سعیده برای عوض شدن حالم پیشنهاد داده بود بریم کمی بازار .
درسته حال و حوصله نداشتم ، ولی
نتونستم روشو زمین بندازم . چادر و روبندمو سر کردم و حاضر و آماده توی راهرو منتظر سعیده بودم تا بیاد بریم .
چند دقیقه بعد سعیده اومد و باهم از خونه خارج شدیم و به سمت بازار راه افتادیم .
توی راه ، سعیده با حرف زدن سعی می کرد به قضیه ٔ متیو فکر نکنم .
ولی دست خودم نبود که !
من در هر لحظه از زندگیم ، با فکر کردن و با مرور خاطراتش ، زندگی میکردم . یدفعه سعیده با ایستادنش منم مجبوراً ایستادم و بهش نگاه کردم ، گفتم :
چیشد ؟ چرا وایستادی؟
سعیده نگاهشو از مغازه ٔ کناری برداشت و بهم نگاه کرد و گفت :
میگم شیرین ، این چارقد ِ قرمز با زمینه ٔ گلـهای ِ صورتی به نظرم خیلی بهت میاد . نظرت چیه ؟ دوستش داری؟
نگاهمو از سعیده گرفتم و به شیشه ٔ مغازه دوختم . راست میگفت خیلی زیبا بود . ولی حوصله ٔ خرید کردن نداشتم ، برای همین برگشتم پیش سعیده و گفتم :
آره خیلی قشنگه ولی من نمیخوام چیزی بخرم . حال خرید کردن ندارم .
سعیده با کمی عصبانیت که سعی میکرد کنترل کنه ، گفت : شیرین یچیزی بخدا بهت میگما !
عههه ، یعنی چی که حوصله ندارم ؟!
حواست هست از وقتی که خبر متیو رو شنیدی شبیه ماتم زدهـها شدی ؟
نه واقعا خبرت هست ؟
به این فکر کن اگه انشأالله آزاد شد ، بیاد تورو اینجوری ببینه اونم حالش گرفته میشه دیگه !به حرفـهای سعیده فکر کردم . راست میگفت !
سری به حرفـهاش تکون دادم و گفتم : باشه . داخل مغازه رفتیم و چارقدی که با سعیده از پشت شیشه دیده بودیم رو برای من خریدیم . بعد از چند ساعت قدم زدن تو بازار ، جفتمون خسته شدیم و رفتیم خونه .
همین که به کوچه رسیدیم ، دیدیم دوتا مأمور به گمونم خارجی باشن ، جلوی در بودن و داشتن زنگ در رو میزدن . برگشتم به سعیده گفتم : اینا کی هستن ؟ سعیده گفت : نمیدونم والا ! بیا بریم ببینیم اینجا چیکار دارن .وقتی رسیدیم جلوی در ، مأموریی که خارجی بود ، با لهجه به فارسی گفت : عذرمیخوام مادام ! اینجا منزل ِ آقای ِ پارسا هست ؟
سعیده گفت : بله آقا ، بفرمایین .
مأمور خارجی گفت : من و همکارم آمدیم از سفارت انگلیس . برای جواب ِ ِچند عدد توضیحات ، باید خانم ِ شیرین ِ اصفهانی همسر ِ متیو اسمیت را با خودمان به سفارت ببریم .
با ترس به سعیده نگاه کردم ، گفتم : یعنی چی سعیده ؟
سعیده آروم گفت : یه دقیقه وایستا ببینم چی میگن اینا .
بعد رو کرد سمت ِ مأمور انگلیسی و گفت :
ببخشید برای چه توضیحاتی ؟
مأمور انگلیسی گفت :
به خاطر جریانی که برای جناب اسمیت
اتفاق افتاده است .
سعیده گفت : منظورتون دستیگری ِ متیو توسط ِ ارتش نازی هستش ؟
مأمور انگلیسی با کمی شک گفت : اون ماجرا که کاملاً صحیح هست ، ولی منظور من بعد از دستگیری ِ جناب اسمیت بود !
ایندفعه من با ترس گفتم : میشه واضح تر حرف بزنید تا ما هم متوجه بشیم ؟
مأمور انگلیسی با شرمساری گفت :
قضیه ، مربوط به کشته شدن جناب اسمیت توسط ارتش نازی هستش...!
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
با این که تقریبا یک ماه از زندانی شدن متیو توسط ارتش نازی میگذشت .
هنوز هیچ خبری ازِش نداشتیم ! نمیدونستیم زندهـست یا مرده !
چند روز پیش ، منیر خانوم همسر کربلایی احمد زنگ زده بود خونه ٔ سعیده اینا برای جویای حالم !
چیزی از قضیه ٔ متیو بهشون نگفته بودم ، یعنی نمیخواستم نگرانشون کنم .
امروز سعیده برای عوض شدن حالم پیشنهاد داده بود بریم کمی بازار .
درسته حال و حوصله نداشتم ، ولی
نتونستم روشو زمین بندازم . چادر و روبندمو سر کردم و حاضر و آماده توی راهرو منتظر سعیده بودم تا بیاد بریم .
چند دقیقه بعد سعیده اومد و باهم از خونه خارج شدیم و به سمت بازار راه افتادیم .
توی راه ، سعیده با حرف زدن سعی می کرد به قضیه ٔ متیو فکر نکنم .
ولی دست خودم نبود که !
من در هر لحظه از زندگیم ، با فکر کردن و با مرور خاطراتش ، زندگی میکردم . یدفعه سعیده با ایستادنش منم مجبوراً ایستادم و بهش نگاه کردم ، گفتم :
چیشد ؟ چرا وایستادی؟
سعیده نگاهشو از مغازه ٔ کناری برداشت و بهم نگاه کرد و گفت :
میگم شیرین ، این چارقد ِ قرمز با زمینه ٔ گلـهای ِ صورتی به نظرم خیلی بهت میاد . نظرت چیه ؟ دوستش داری؟
نگاهمو از سعیده گرفتم و به شیشه ٔ مغازه دوختم . راست میگفت خیلی زیبا بود . ولی حوصله ٔ خرید کردن نداشتم ، برای همین برگشتم پیش سعیده و گفتم :
آره خیلی قشنگه ولی من نمیخوام چیزی بخرم . حال خرید کردن ندارم .
سعیده با کمی عصبانیت که سعی میکرد کنترل کنه ، گفت : شیرین یچیزی بخدا بهت میگما !
عههه ، یعنی چی که حوصله ندارم ؟!
حواست هست از وقتی که خبر متیو رو شنیدی شبیه ماتم زدهـها شدی ؟
نه واقعا خبرت هست ؟
به این فکر کن اگه انشأالله آزاد شد ، بیاد تورو اینجوری ببینه اونم حالش گرفته میشه دیگه !به حرفـهای سعیده فکر کردم . راست میگفت !
سری به حرفـهاش تکون دادم و گفتم : باشه . داخل مغازه رفتیم و چارقدی که با سعیده از پشت شیشه دیده بودیم رو برای من خریدیم . بعد از چند ساعت قدم زدن تو بازار ، جفتمون خسته شدیم و رفتیم خونه .
همین که به کوچه رسیدیم ، دیدیم دوتا مأمور به گمونم خارجی باشن ، جلوی در بودن و داشتن زنگ در رو میزدن . برگشتم به سعیده گفتم : اینا کی هستن ؟ سعیده گفت : نمیدونم والا ! بیا بریم ببینیم اینجا چیکار دارن .وقتی رسیدیم جلوی در ، مأموریی که خارجی بود ، با لهجه به فارسی گفت : عذرمیخوام مادام ! اینجا منزل ِ آقای ِ پارسا هست ؟
سعیده گفت : بله آقا ، بفرمایین .
مأمور خارجی گفت : من و همکارم آمدیم از سفارت انگلیس . برای جواب ِ ِچند عدد توضیحات ، باید خانم ِ شیرین ِ اصفهانی همسر ِ متیو اسمیت را با خودمان به سفارت ببریم .
با ترس به سعیده نگاه کردم ، گفتم : یعنی چی سعیده ؟
سعیده آروم گفت : یه دقیقه وایستا ببینم چی میگن اینا .
بعد رو کرد سمت ِ مأمور انگلیسی و گفت :
ببخشید برای چه توضیحاتی ؟
مأمور انگلیسی گفت :
به خاطر جریانی که برای جناب اسمیت
اتفاق افتاده است .
سعیده گفت : منظورتون دستیگری ِ متیو توسط ِ ارتش نازی هستش ؟
مأمور انگلیسی با کمی شک گفت : اون ماجرا که کاملاً صحیح هست ، ولی منظور من بعد از دستگیری ِ جناب اسمیت بود !
ایندفعه من با ترس گفتم : میشه واضح تر حرف بزنید تا ما هم متوجه بشیم ؟
مأمور انگلیسی با شرمساری گفت :
قضیه ، مربوط به کشته شدن جناب اسمیت توسط ارتش نازی هستش...!
- روایت ِ از لندن تا شیراز 💙🌹
- به قلم ِ : #میم_عین ✍🏼
#کپی_حرام🚫
۶.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.