P38
ویکتور : بهتره بری استراحت کنی نه شیطونی
هانتر : داداش سخت نگیر تازه رسیدم
ویکتور : برای همینم میگم باید استراحت کنی
هانتر به ا/ت اشاره کرد و گفت : اصلا میخوام با ا/ت معاشرت کنم ، از معاشرت با من لذت میبره
بعدم برگشت و رو به من درحالی که سرشو کج کرده بود گفت : مگه نه ا/ت ؟؟
منم سرمو کج کردم اما قبل از اینکه من جوابی بدم ویکتور از یقه لباسش گرفت و به سمت در اتاق بردش
هانتر : هی هی ویکتور ..... ا/ت نزار دوستتو ببره
خندیدم و براش دست تکون دادم که ویکتور هلش داد توی اتاق ......
با رفتنشون خدمتکارا هم رفتن تا وسایل هانتر رو بیارن ، حتما برادرای خوبی بودن .... اینطور به نظر میرسید .
R : کجا بودی ؟؟
با شنیدن صدای پشت سرم برگشتم و نگاهمو به صاحب صدا دادم که قطعا فقط میتونست جین باشه ...
ا/ت : خب ...... زود اومدیم
جین : جواب سوالم این نبود .... کجا بودی ؟؟
ا/ت : جین من دقیق نمیدونم .... یه پارک
جین خیلی مشکوک و البته یکم عصبانی نگاهم کرد و گفت : اومدیم یعنی تو و کی ؟؟
ا/ت : جین باور کن ....
ادامه حرفم با کشیده شدن آستینم نصفه موند و فقط نگاهمو به چشمای جدی جین که همینطور بهم زل زده بودن دادم ....
جین : فکر کنم هشدار داده بودم از جلوی چشمم دور نشی
مچ دستمو یکم فشار داد و ادامه داد : کاری نکن همین امشب از اینجا ببرمت
اینو گفت و مچ دستمو با ضرب ول کردو رفت ....
(ویکتور ویو)
در حالی که زیپ چمدونشو به سختی باز میکردم گفتم : لازم بود این همه وسیله با خودت بیاری .... فکر کنم باید بگم خانم لی دوتا اتاق برات اماده کنه
هانتر : راستش .... نه ولی نخواستم وسایلم تنها بمونن
خنده ریزی کردم ، اون همیشه وقتی بچه تر هم بود توپ فوتبالشو پیش خودش میخوابوند تا تنها نباشه حتی بعضی وقتا کوله پشتیشو ، الانم درحالی که روی تخت دراز کشیده بود داشت با عروسک رو به روش ور میرفت
هانتر : به من اینطوری نگاه نکن ویکتور ..... به هرحال من از تو کوچیک ترم
ویکتور : به قیافه جدیت نمیخوره برادر
دوباره مشغول درآوردن وسایلش شدم .... اون همیشه دنیای خودشو داشته برای همینم اینقدر راحت و بیخیال زندگی میکنه ، هرچند میدونم چقدر درد کشیده ....
هانتر : ویکتور
هانتر : داداش سخت نگیر تازه رسیدم
ویکتور : برای همینم میگم باید استراحت کنی
هانتر به ا/ت اشاره کرد و گفت : اصلا میخوام با ا/ت معاشرت کنم ، از معاشرت با من لذت میبره
بعدم برگشت و رو به من درحالی که سرشو کج کرده بود گفت : مگه نه ا/ت ؟؟
منم سرمو کج کردم اما قبل از اینکه من جوابی بدم ویکتور از یقه لباسش گرفت و به سمت در اتاق بردش
هانتر : هی هی ویکتور ..... ا/ت نزار دوستتو ببره
خندیدم و براش دست تکون دادم که ویکتور هلش داد توی اتاق ......
با رفتنشون خدمتکارا هم رفتن تا وسایل هانتر رو بیارن ، حتما برادرای خوبی بودن .... اینطور به نظر میرسید .
R : کجا بودی ؟؟
با شنیدن صدای پشت سرم برگشتم و نگاهمو به صاحب صدا دادم که قطعا فقط میتونست جین باشه ...
ا/ت : خب ...... زود اومدیم
جین : جواب سوالم این نبود .... کجا بودی ؟؟
ا/ت : جین من دقیق نمیدونم .... یه پارک
جین خیلی مشکوک و البته یکم عصبانی نگاهم کرد و گفت : اومدیم یعنی تو و کی ؟؟
ا/ت : جین باور کن ....
ادامه حرفم با کشیده شدن آستینم نصفه موند و فقط نگاهمو به چشمای جدی جین که همینطور بهم زل زده بودن دادم ....
جین : فکر کنم هشدار داده بودم از جلوی چشمم دور نشی
مچ دستمو یکم فشار داد و ادامه داد : کاری نکن همین امشب از اینجا ببرمت
اینو گفت و مچ دستمو با ضرب ول کردو رفت ....
(ویکتور ویو)
در حالی که زیپ چمدونشو به سختی باز میکردم گفتم : لازم بود این همه وسیله با خودت بیاری .... فکر کنم باید بگم خانم لی دوتا اتاق برات اماده کنه
هانتر : راستش .... نه ولی نخواستم وسایلم تنها بمونن
خنده ریزی کردم ، اون همیشه وقتی بچه تر هم بود توپ فوتبالشو پیش خودش میخوابوند تا تنها نباشه حتی بعضی وقتا کوله پشتیشو ، الانم درحالی که روی تخت دراز کشیده بود داشت با عروسک رو به روش ور میرفت
هانتر : به من اینطوری نگاه نکن ویکتور ..... به هرحال من از تو کوچیک ترم
ویکتور : به قیافه جدیت نمیخوره برادر
دوباره مشغول درآوردن وسایلش شدم .... اون همیشه دنیای خودشو داشته برای همینم اینقدر راحت و بیخیال زندگی میکنه ، هرچند میدونم چقدر درد کشیده ....
هانتر : ویکتور
- ۴.۹k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط