پارت سوم رمان از جنس امید🌊
پارت سوم رمان از جنس امید🌊
_اماآبجی..
+بسه الان صدف میشنوه..به هیچ عنوان نباید بفهمه...
_آه
اینا چی دارن میگن من چیو نباید بفهمم؟
واای دارم دیوونه میشم اما اگه ازش بپرسم نمیگه و منو میپیچونه
خودم باید بفهمم چه خبره..
میخواستم برگردم اتاقم اصلا دلم نمیخواست باهاشون حرف بزنم..
_صدف اونجا چیکار میکنی.
اه لعنتی
+سلام عه هیچی میخواستم بیام پایین یه چیزی بخورم بعد گفتم بهتره برم دوش بگیرم..
ای خاک تو سرت یه دروغ درست بگو
_باشه برو بعدم بیا دیگه شام بخوریم...
باشه
کلافه نفسمو دادم بیرون
احساس پوچی دارم انگار تو یه عالمه راز از گذشته گم شدم
اینجا چه خبره..
لباسامو درآوردمو رفتم حموم وان و پر از آب دااغ کردم و نشستم توش...
کاملا مشخصه مامانم داره یع چیزایی رو ازم مخفی میکنه ولیچی
اون مردی که گفت نباید نزدیکم شه همونیه که الی ازش حرف میزد؟
نمیتونم از مامانم عصبی شم چون میدونم چقد برام زحمت کشیده اوایل چقد از خودش میزد تا من در رفاه باشم..
بعده ها که تابلو هاش فروش رفت یه گالری افتتاح کرد و یه آموزشگاه هنر راه انداخت...
من تا ته این قضیه رو در نیارم بیخیال نمیشم
بعد از یه دوش نیم ساعته اومدم بیرون واقعا به این دوش نیاز داشتم..
یه بافتنی زرشکی با یه شلوار گرم و پشمی پوشیدم یه کم مرطوب کننده وبالم لبم زدم..
فقط آب موهامو با حوله گرفتم و دورم آزاد گذاشتم، تا زیر کمرم میرسیدن..
تو آینه خودمو نگاه کردم..
چشمای درشت مشکی با مژه های بلند و فر..
دماغ نسبتا کوچیک و لبای قلوه ای...
هیکلم خوب بود اما یکم تو پر بودم..
همه میگفتن خوشگلم..
تو همین فکرا صدای مسیج گوشیم اومد
نگاه کردم ..هانا بود
_سلام ویروس مسری من چطووری
حوصلم سر رف بیام خونتون؟
اوف اکه بیاد لو میدم همه چیو
+سلام چرا؟تنهایی؟
_اره رفتن خونه خالم من نرفتم...بیام؟
چی بگم اخه
+بیا
_خوبه سر کوچتونم
ناخودآگاه خندم گرفت
+ پس چرا میپرسی
_اومدمم
خدایی دیوونس
+۵ دیقه بعد شیرجه زد تو
_سلاااوم
+هوی چته در زدن بلد نیستی
_همینی که هس
+تو چرا نرفتی باهاشون
_برمبشینم ور دل خالم و پسر خالم از خاطرات مش سکینه سفر ترکیش که هزارو هفتصد و هشتصد و نهصد بار گفته تعریف کنه؟
+خو حتما میخوای لنگر بندازی اینجا
_عه مگه آدم تو خونه خودش لنگر میندازه
+اره دیکه تو از ۳۶۵ روز سال ۳۶۶ روز اینجایی..
_ه می نی کهههه هس
+پاشو بریم شیکم صاب مردتو پر کنیم..
_الان زوده باو اومدم غیبتت
+هانا حوصله ندارم دست از سرم بردار
_بابا صبر کن سوژه رو بشنو بعد نظر بده...
دیروز داداشم میگفت رفیقش میخواسته مخه یکی از دخترای فامیلو بزنه....
اصلا صداشو نمیشنیدم فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
باورت نمیشه داشتم از خنده غش میکردم دختره بد ضایش کرده
ادامه داره این پارت
_اماآبجی..
+بسه الان صدف میشنوه..به هیچ عنوان نباید بفهمه...
_آه
اینا چی دارن میگن من چیو نباید بفهمم؟
واای دارم دیوونه میشم اما اگه ازش بپرسم نمیگه و منو میپیچونه
خودم باید بفهمم چه خبره..
میخواستم برگردم اتاقم اصلا دلم نمیخواست باهاشون حرف بزنم..
_صدف اونجا چیکار میکنی.
اه لعنتی
+سلام عه هیچی میخواستم بیام پایین یه چیزی بخورم بعد گفتم بهتره برم دوش بگیرم..
ای خاک تو سرت یه دروغ درست بگو
_باشه برو بعدم بیا دیگه شام بخوریم...
باشه
کلافه نفسمو دادم بیرون
احساس پوچی دارم انگار تو یه عالمه راز از گذشته گم شدم
اینجا چه خبره..
لباسامو درآوردمو رفتم حموم وان و پر از آب دااغ کردم و نشستم توش...
کاملا مشخصه مامانم داره یع چیزایی رو ازم مخفی میکنه ولیچی
اون مردی که گفت نباید نزدیکم شه همونیه که الی ازش حرف میزد؟
نمیتونم از مامانم عصبی شم چون میدونم چقد برام زحمت کشیده اوایل چقد از خودش میزد تا من در رفاه باشم..
بعده ها که تابلو هاش فروش رفت یه گالری افتتاح کرد و یه آموزشگاه هنر راه انداخت...
من تا ته این قضیه رو در نیارم بیخیال نمیشم
بعد از یه دوش نیم ساعته اومدم بیرون واقعا به این دوش نیاز داشتم..
یه بافتنی زرشکی با یه شلوار گرم و پشمی پوشیدم یه کم مرطوب کننده وبالم لبم زدم..
فقط آب موهامو با حوله گرفتم و دورم آزاد گذاشتم، تا زیر کمرم میرسیدن..
تو آینه خودمو نگاه کردم..
چشمای درشت مشکی با مژه های بلند و فر..
دماغ نسبتا کوچیک و لبای قلوه ای...
هیکلم خوب بود اما یکم تو پر بودم..
همه میگفتن خوشگلم..
تو همین فکرا صدای مسیج گوشیم اومد
نگاه کردم ..هانا بود
_سلام ویروس مسری من چطووری
حوصلم سر رف بیام خونتون؟
اوف اکه بیاد لو میدم همه چیو
+سلام چرا؟تنهایی؟
_اره رفتن خونه خالم من نرفتم...بیام؟
چی بگم اخه
+بیا
_خوبه سر کوچتونم
ناخودآگاه خندم گرفت
+ پس چرا میپرسی
_اومدمم
خدایی دیوونس
+۵ دیقه بعد شیرجه زد تو
_سلاااوم
+هوی چته در زدن بلد نیستی
_همینی که هس
+تو چرا نرفتی باهاشون
_برمبشینم ور دل خالم و پسر خالم از خاطرات مش سکینه سفر ترکیش که هزارو هفتصد و هشتصد و نهصد بار گفته تعریف کنه؟
+خو حتما میخوای لنگر بندازی اینجا
_عه مگه آدم تو خونه خودش لنگر میندازه
+اره دیکه تو از ۳۶۵ روز سال ۳۶۶ روز اینجایی..
_ه می نی کهههه هس
+پاشو بریم شیکم صاب مردتو پر کنیم..
_الان زوده باو اومدم غیبتت
+هانا حوصله ندارم دست از سرم بردار
_بابا صبر کن سوژه رو بشنو بعد نظر بده...
دیروز داداشم میگفت رفیقش میخواسته مخه یکی از دخترای فامیلو بزنه....
اصلا صداشو نمیشنیدم فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
باورت نمیشه داشتم از خنده غش میکردم دختره بد ضایش کرده
ادامه داره این پارت
۱۰.۶k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.